کیخسرو

اندر زادن کى‏خسرو

شبى قیرگون ماه پنهان شده

بخواب اندرون مرغ و دام و دده‏

چنان دید سالار پیران بخواب

که شمعى بر افروختى ز آفتاب‏

سیاوش بر شمع تیغى بدست

بآواز گفتى نشاید نشست‏

کزین خواب نوشین سر آزاد کن

ز فرجام گیتى یکى یاد کن‏

که روز نو آیین و جشنى نوست

شب سور آزاده کى‏خسروست‏

سپهبد بلرزید در خواب خوش

بجنبید گلشهر خورشید فش‏

بدو گفت پیران که برخیز و رو

خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاوش را دیدم اکنون بخواب

درخشان‏تر از بر سپهر آفتاب‏

شبى قیرگون ماه پنهان شده

بخواب اندرون مرغ و دام و دده‏

چنان دید سالار پیران بخواب

که شمعى بر افروختى ز آفتاب‏

سیاوش بر شمع تیغى بدست

بآواز گفتى نشاید نشست‏

کزین خواب نوشین سر آزاد کن

ز فرجام گیتى یکى یاد کن‏

که روز نو آیین و جشنى نوست

شب سور آزاده کى‏خسروست‏

سپهبد بلرزید در خواب خوش

بجنبید گلشهر خورشید فش‏

بدو گفت پیران که برخیز و رو

خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاوش را دیدم اکنون بخواب

درخشان‏تر از بر سپهر آفتاب‏

که گفتى مرا چند خسپى مپاى

بجشن جهانجوى کى‏خسرو آى‏

همى رفت گلشهر تا پیش ماه

جدا گشته بود از بر ماه شاه‏

بدید و بشادى سبک باز گشت

همانگاه گیتى پر آواز گشت‏

بیامد بشادى بپیران بگفت

که اینت بآیین خور و ماه جفت‏

یکى اندر آى و شگفتى ببین

بزرگى و راى جهان آفرین‏

تو گویى نشاید مگر تاج را

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بیامد بر شهریار

بسى آفرین کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و یال

تو گویى برو بر گذشتست سال‏

ز بهر سیاوش دو دیده پر آب

همى کرد نفرین بر افراسیاب‏

چنین گفت با نامدار انجمن

که گر بگلسد زین سخن جان من‏

نمانم که یازد بدین شاه چنگ

مرا گر سپارد بچنگ نهنگ‏

بدانگه که بنمود خورشید چهر

بخواب اندر آمد سر تیره مهر

چو بیدار شد پهلوان سپاه

دمان اندر آمد بنزدیک شاه‏

همى ماند تا جاى پردخت شد

بنزدیک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشید فش مهترا

جهاندار و بیدار و افسونگرا

بدر بر یکى بنده بفزود دوش

تو گفتى ورا مایه دادست هوش‏

نماند ز خوبى جز از تو بکس

تو گویى که بر گاه شاهست و بس‏

اگر تور را روز باز آمدى

بدیدار چهرش نیاز آمدى‏

فریدون گردست گویى بجاى

بفرّ و بچهر و بدست و بپاى‏

بر ایوان چنو کس نبیند نگار

بدو تازه شد فرّه شهریار

از اندیشه بد بپرداز دل

بر افراز تاج و بر افراز دل‏

چنان کرد روشن جهان آفرین

کزو دور شد جنگ و بیداد و کین‏

روانش ز خون سیاوش بدرد

بر آورد بر لب یکى باد سرد

پشیمان بشد زان کجا کرده بود

بگفتار بیهوده آزرده بود

بدو گفت من زین نو آمد بسى

سخنها شنیدستم از هر کسى‏

پر آشوب جنگست زو روزگار

همه یاد دارم ز آموزگار

که از تخمه تور و ز کى‏قباد

یکى شاه سر بر زند با نژاد

جهان را بمهر وى آید نیاز

همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنى هرچ بایست بود

ندارد غم و رنج و اندیشه سود

مداریدش اندر میان گروه

بنزد شبانان فرستش بکوه‏

بدان تا نداند که من خود کیم

بدیشان سپرده ز بهر چیم‏

نیاموزد از کس خرد گر نژاد

ز کار گذشته نیایدش یاد

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن

همه نو شمرد این سراى کهن‏

چه سازى که چاره بدست تو نیست

درازست در کام و شست تو نیست‏

گر ایدونک بد بینى از روزگار

بنیکى همو باشد آموزگار

بیامد بدر پهلوان شادمان

بدل بر همه نیک بودش گمان‏

جهان آفرین را نیایش گرفت

بشاه جهان بر ستایش گرفت‏

پر اندیشه بد تا بایوان رسید

کزان رنج و مهرش چه آید پدید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن