کیخسرو
بازگشتن کىخسرو به سیاوشگرد
سپهبد برو کرد لختى شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
بایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدى دوخته
همى گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را ببار
در گنجهاى کهن کرد باز
ز هر گونه شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت و ز بدرهاى درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسى کردشان سوى آن شارستان
کجا جملگى گشته بد خارستان
فرنگیس و کىخسرو آنجا رسید
بسى مردم آمد ز هر سو پدید
سپهبد برو کرد لختى شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
بایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدى دوخته
همى گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را ببار
در گنجهاى کهن کرد باز
ز هر گونه شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت و ز بدرهاى درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسى کردشان سوى آن شارستان
کجا جملگى گشته بد خارستان
فرنگیس و کىخسرو آنجا رسید
بسى مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پر آفرین
همى گفت هر کس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرّخ درخت
ازین گونه شاخى بر آورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکى که خون سیاوش بخورد
بابر اندر آمد درختى ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همى بوى مشک آمد از مهر او
بدى مه نشان بهاران بدى
پرستشگه سوگواران بدى
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وى بجز شادمانى مجوى
بباغ جهان برگ انده مبوى
اگر تاج دارى و گر دست تنگ
نبینى همى روزگار درنگ
مرنجان روان کین سراى تو نیست
بجز تنگ تابوت جاى تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امّید گنج جهان آفرین