کیخسرو
رفتن گیو به توران به جستن کىخسرو
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمر بسته گیو دلیر
یکى بارکش بادپایى بزیر
بگودرز گفت اى جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندى و اسپى مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم
ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یک چند جاى
مگر پیشم آید یکى رهنماى
به پیروز بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمر بسته گیو دلیر
یکى بارکش بادپایى بزیر
بگودرز گفت اى جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندى و اسپى مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم
ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یک چند جاى
مگر پیشم آید یکى رهنماى
به پیروز بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
چو شویى ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنماى
بنزدیک آن نامور کدخداى
بفرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر