رزم ايرانيان و تورانيان
آمدن پیران نزد رستم
همى رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش بدو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کاى مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بىشمار
مرا یاد کردى بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهى ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن راى و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستى
بخوبى زبان را بیاراستى
همى رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش بدو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کاى مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بىشمار
مرا یاد کردى بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهى ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن راى و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستى
بخوبى زبان را بیاراستى
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامى ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلى
زرهدار با خنجر کابلى
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینهخواه
بدو گفت رستم که اى پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که اى پیل تن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکى دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بىنیاز
بگویم ترا گر ندارى گران
گِلَه کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختى بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همى آب دادم برنج
بدو بُد مرا زندگانى و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتى
به پیش بدیها سپر داشتى
بسا درد و سختى و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گواى من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون بر آمد بسى روزگار
شنیدم بسى پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همى آتش افروزد از جان من
همى خون خروشم بجاى سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همى داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همى
سر بد گمان خواهد از من همى
پر از دردم اى پهلوان از دو روى
ز دو انجمن سر پر از گفتگوى
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جاى دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپاى
نبینم همى روى رفتن بجاى
پسر هست و پوشیده رویان بسى
چنین خسته و بسته هر کسى
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر بباید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جاى بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست
اگر نیستى بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندى دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
به پیروزگر بر تو اى پهلوان
که از من نباشى خلیده روان
ز خویشان من بد ندارى نهان
براندیشى از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
گر ایدونکه جنگى بود هم گروه
تلى کشته بینى ببالاى کوه
کشانى و سقلاب و شگنى و هند
ازین مرز تا پیش دریاى سند
ز خون سیاوش همه بىگناه
سپاهى کشیده بدین رزمگاه
ترا آشتى بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینى تو داناترى
برزم دلیران تواناترى
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بستهام با دلیران شاه
ندیدستم از تو بجز راستى
ز ترکان همه راستى خواستى
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همى کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
کنون آشتى را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندر خورست
یکى آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندى فرستى بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بىگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندى کمر
بیایى بر شاه پیروزگر
ز چیزى که ایدر بمانى همى
تو آن را گرانمایه دانى همى
بجاى یکى ده بیابى ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
دگر چون گنهکار جوید همى
دل از بىگناهان بشوید همى
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روى نیست
مر این آب را در جهان جوى نیست
مرا چاره خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت
بدو گفت پیران که اى پهلوان
همیشه جوان باش و روشن روان
شوم باز گویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونى فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب