رزم ايرانيان و تورانيان

دیدن توس، سیاوش را به خواب

شبى داغ دل پر ز تیمار طوس

بخواب اندر آمد گه زخم کوس‏

چنان دید روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعى برآمد ز آب‏

بر شمع رخشان یکى تخت عاج

سیاوش بران تخت با فرّ و تاج‏

لبان پر ز خنده زبان چرب‏گوى

سوى طوس کردى چو خورشید روى‏

که ایرانیان را هم ایدر بدار

که پیروزگر باشى از کارزار

بگودرزیان هیچ غمگین مشو

که ایدر یکى گلستانست نو

بزیر گل اندر همى مى خوریم

چه دانیم کین باده تا کى خوریم‏

ز خواب اندر آمد شده شاددل

ز درد و غمان گشته آزاد دل‏

شبى داغ دل پر ز تیمار طوس

بخواب اندر آمد گه زخم کوس‏

چنان دید روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعى برآمد ز آب‏

بر شمع رخشان یکى تخت عاج

سیاوش بران تخت با فرّ و تاج‏

لبان پر ز خنده زبان چرب‏گوى

سوى طوس کردى چو خورشید روى‏

که ایرانیان را هم ایدر بدار

که پیروزگر باشى از کارزار

بگودرزیان هیچ غمگین مشو

که ایدر یکى گلستانست نو

بزیر گل اندر همى مى خوریم

چه دانیم کین باده تا کى خوریم‏

ز خواب اندر آمد شده شاددل

ز درد و غمان گشته آزاد دل‏

بگودرز گفت اى جهان پهلوان

یکى خواب دیدم بروشن روان‏

نگه کن که رستم چو باد دمان

بیاید بر ما زمان تا زمان‏

بفرمود تا بر کشیدند ناى

بجنبید بر کوه لشکر ز جاى‏

ببستند گردان ایران میان

برافراختند اختر کاویان‏

بیاورد زان روى پیران سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه‏

از آواز گردان و باران تیر

همى چشم خورشید شد خیره خیر

دو لشکر بروى اندر آورده روى

ز گردان نشد هیچ کس جنگجوى‏

چنین گفت هومان بپیران که جنگ

همى جست باید چه جویى درنگ‏

نه لشکر بدشت شکار اندرند

که اسپان ما زیر بار اندرند

بدو گفت پیران که تندى مکن

نه روز شتابست و گاه سخن‏

سه تن دوش با خوار مایه سپاه

برفتند بیگاه زین رزمگاه‏

چو شیران جنگى و ما چون رمه

که از کوهسار اندر آید دمه‏

همه دشت پر جوى خون یافتیم

سر نامداران نگون یافتیم‏

یکى کوه دارند خارا و خشک

همى خار بویند اسپان چو مشک‏

بمان تا بران سنگ پیچان شوند

چو بیچاره گردند بى‏جان شوند

گشاده نباید که دارید راه

دو رویه پس و پیش این رزمگاه‏

چو بى‏رنج دشمن بچنگ آیدت

چو بشتابیش کار تنگ آیدت‏

چرا جست باید همى کارزار

طلایه برین دشت بس صد سوار

بباشیم تا دشمن از آب و نان

شود تنگ و زنهار خواهد بجان‏

مگر خاک گر سنگ خارا خورند

چو روزى سر آید خورند و مرند

سوى خیمه رفتند زان رزمگاه

طلایه بیامد به پیش سپاه‏

گشادند گردان سراسر کمر

بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشکرگه آمد سپهدار طوس

پر از خون دل و روى چون سندروس‏

بگودرز گفت این سخن تیره گشت

سر بخت ایرانیان خیره گشت‏

همه گرد بر گرد ما لشکرست

خور بارگى خارگر خاورست‏

سپه را خورش بس فراوان نماند

جز از گرز و شمشیر درمان نماند

بشبگیر شمشیرها بر کشیم

همه دامن کوه لشکر کشیم‏

اگر اختر نیک یارى دهد

بریشان مرا کامگارى دهد

ور ایدون کجا داور آسمان

بشمشیر بر ما سر آرد زمان‏

ز بخش جهان آفرین بیش و کم

نباشد مپیماى بر خیره دم‏

مرا مرگ خوشتر بنام بلند

ازین زیستن با هراس و گزند

برین بر نهادند یک سر سخن

که سالار نیک اختر افگند بن‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن