رزم ايرانيان و تورانيان

رزم چنگش با رستم

سوارى سر افراز و خسروپرست

بیامد ببر زد برین کار دست‏

که چنگش بدش نام و جوینده بود

دلیر و بهر کار پوینده بود

بخاقان چنین گفت کاى سرفراز

جهان را بمهر تو بادا نیاز

گر او شیر جنگیست بى‏جان کنم

بدانگه که سر سوى ایران کنم‏

بتنها تن خویش جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم‏

ازو کین کاموس جویم نخست

پس از مرگ نامش بیارم درست‏

برو آفرین کرد خاقان چین

بپیشش ببوسید چنگش زمین‏

سوارى سر افراز و خسروپرست

بیامد ببر زد برین کار دست‏

که چنگش بدش نام و جوینده بود

دلیر و بهر کار پوینده بود

بخاقان چنین گفت کاى سرفراز

جهان را بمهر تو بادا نیاز

گر او شیر جنگیست بى‏جان کنم

بدانگه که سر سوى ایران کنم‏

بتنها تن خویش جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم‏

ازو کین کاموس جویم نخست

پس از مرگ نامش بیارم درست‏

برو آفرین کرد خاقان چین

بپیشش ببوسید چنگش زمین‏

بدو گفت ار این کینه باز آورى

سوى من سر بى‏نیاز آورى‏

ببخشمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نباید کشیدنت رنج‏

ازان دشت چنگش بر انگیخت اسپ

همى رفت بر سان آذرگشسپ‏

چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ

ز ترکش بر آورد تیر خدنگ‏

چنین گفت کین جاى جنگ منست

سر نامداران بچنگ منست‏

کجا رفت آن مرد کاموس گیر

که گاهى کمند افگند گاه تیر

کنون گر بیاید بآوردگاه

نمانم که ماند بنزد سپاه‏

بجنبید با گرز رستم ز جاى

همانگه برخش اندر آورد پاى‏

منم گفت شیراوژن و گردگیر

که گاهى کمند افگنم گاه تیر

هم اکنون ترا همچو کاموس گرد

بدیده همى خاک باید سپرد

بدو گفت چنگش که نام تو چیست

نژادت کدامست و کام تو چیست‏

بدان تا بدانم که روز نبرد

کرا ریختم خون چو برخاست گرد

بدو گفت رستم که اى شوربخت

که هرگز مبادا گل آن درخت‏

کجا چون تو در باغ بار آورد

چو تو میوه اندر شمار آورد

سر نیزه و نام من مرگ تست

سرت را بباید ز تن دست شست‏

بیامد همانگاه چنگش چو باد

دو زاغ کمان را بزه بر نهاد

کمان جفا پیشه چون ابر بود

هم آورد با جوشن و گبر بود

سپر بر سر آورد رستم چو دید

که تیرش زره را بخواهد برید

بدو گفت باش اى سوار دلیر

که اکنون سرت گردد از رزم سیر

نگه کرد چنگش بران پیل تن

ببالاى سرو سهى بر چمن‏

بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه

نیامد همى از کشیدن ستوه‏

بدل گفت چنگش که اکنون گریز

به از با تن خویش کردن ستیز

بر انگیخت آن بارکش را ز جاى

سوى لشکر خویشتن کرد راى‏

بکردار آتش دلاور سوار

برانگیخت رخش از پس نامدار

همانگاه رستم رسید اندروى

همه دشت زیشان پر از گفت و گوى‏

دم اسپ ناپاک چنگش گرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت‏

زمانى همى داشت تا شد غمى

ز بالا بزد خویشتن بر زمى‏

بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست

تهمتن و را کرد با خاک راست‏

همانگاه کردش سر از تن جدا

همه کام و اندیشه شد بى‏نوا

همه نامداران ایران زمین

گرفتند بر پهلوان آفرین‏

همى بود رستم میان دو صف

گرفته یکى خشت رخشان بکف‏

و زان روى خاقان غمى گشت سخت

بر آشفت با گردش چرخ و بخت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن