رزم ايرانيان و تورانيان

رسیدن رستم نزدیک ایرانیان

چو گردون تهى شد ز خورشید و ماه

طلایه برون شد ز هر دو سپاه‏

ازان دیده گه دیده بگشاد لب

که شد دشت پر خاک و تاریک شب‏

پر از گفتگویست هامون و راغ

میان یلان نیز چندین چراغ‏

همانا که آمد گو پیل تن

دمان و ز زابل یکى انجمن‏

چو بشنید گودرز کشواد تفت

شب تیره‏گون از کوه خارا برفت‏

پدید آمد آن اژدهافش درفش

شب تیره‏گون کرد گیتى بنفش‏

چو گودرز روى تهمتن بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

پیاده شد از اسپ و رستم همان

پیاده بیامد چو باد دمان‏

چو گردون تهى شد ز خورشید و ماه

طلایه برون شد ز هر دو سپاه‏

ازان دیده گه دیده بگشاد لب

که شد دشت پر خاک و تاریک شب‏

پر از گفتگویست هامون و راغ

میان یلان نیز چندین چراغ‏

همانا که آمد گو پیل تن

دمان و ز زابل یکى انجمن‏

چو بشنید گودرز کشواد تفت

شب تیره‏گون از کوه خارا برفت‏

پدید آمد آن اژدهافش درفش

شب تیره‏گون کرد گیتى بنفش‏

چو گودرز روى تهمتن بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

پیاده شد از اسپ و رستم همان

پیاده بیامد چو باد دمان‏

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز هر دو بر آمد خروشى بزار

ازان نامداران گودرزیان

که از کینه جستن سر آمد زمان‏

بدو گفت گودرز کاى پهلوان

هشیوار و جنگى و روشن روان‏

همى تاج و گاه از تو گیرد فروغ

سخن هرچ گویى نباشد دروغ‏

تو ایرانیان را ز مام و پدر

بهى هم ز گنج و ز تخت و گهر

چنانیم بى‏تو چو ماهى بخاک

بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک‏

چو دیدم کنون خوب چهر ترا

همین پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند

ببخت تو جز روى خندان نماند

بدو گفت رستم که دل شاد دار

ز غمهاى گیتى سر آزاد دار

که گیتى سراسر فریبست و بند

گهى سودمندى و گاهى گزند

یکى را ببستر یکى را بجنگ

یکى را بنام و یکى را بننگ‏

همى رفت باید کزین چاره نیست

مرا نیز از مرگ پتیاره نیست‏

روان تو از درد بى‏درد باد

همه رفتن ما بآورد باد

ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو

ز ایران نبرده سواران نیو

که رستم بکوه هماون رسید

مر او را جهان دیده گودرز دید

برفتند چون باد لشکر ز جاى

خروش آمد و ناله کرّ ناى‏

چو آمد درفش تهمتن پدید

شب تیره لشکر برستم رسید

سپاه و سپهبد پیاده شدند

میان بسته و دلگشاده شدند

خروشى بر آمد ز لشکر بدرد

ازان کشتگان زیر خاک نبرد

دل رستم از درد ایشان بخست

بکینه بنوّى میان را ببست‏

بنالید ازان پس بدرد سپاه

چو آگه شد از کار آوردگاه‏

بسى پندها داد و گفت اى سران

بپیش آمد امروز رزمى گران‏

چنین است آغاز و فرجام جنگ

یکى تاج یابد یکى گور تنگ‏

سراپرده زد گرد گیتى فروز

پس پشت او لشکر نیمروز

بکوه اندرون خیمه‏ها ساختند

درفش سپهبد بر افراختند

نشست از بر تخت بر پیل تن

بزرگان لشکر شدند انجمن‏

ز یک دست بنشست گودرز و گیو

بدست دگر طوس و گردان نیو

فروزان یکى شمع بنهاد پیش

سخن رفت هر گونه بر کمّ و بیش‏

ز کار بزرگان و جنگ سپاه

ز رخشنده خورشید و گردنده ماه‏

فراوان ازان لشکر بى‏شمار

بگفتند با مهتر نامدار

ز کاموس و شنگل ز خاقان چین

ز منشور جنگى و مردان کین‏

ز کاموس خود جاى گفتار نیست

که ما را بدو راه دیدار نیست‏

درختیست بارش همه گرز و تیغ

نترسد اگر سنگ بارد ز میغ‏

ز پیلان جنگى ندارد گریز

سرش پر ز کینست و دل پر ستیز

ازین کوه تا پیش دریاى شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

اگر سوى ما پهلوان سپاه

نکردى گذر کار گشتى تباه‏

سپاس از خداوند پیروزگر

که او آورد رنج و سختى بسر

تن ما بتو زنده شد بى‏گمان

نبد هیچ کس را امید زمان‏

ازان کشتگان یک زمان پهلوان

همى بود گریان و تیره روان‏

ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه

برو تا سر تیره خاک سیاه‏

نبینى مگر گرم و تیمار و رنج

برینست رسم سراى سپنج‏

گزافست کردار گردان سپهر

گهى زهر و جنگیست و گه نوش و مهر

اگر کشته گر مرده هم بگذریم

سزد گر بچون و چرا ننگریم‏

چنان رفت باید که آید زمان

مشو تیز با گردش آسمان‏

جهاندار پیروزگر یار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

ازین پس همه کینه باز آوریم

جهان را بایران نیاز آوریم‏

بزرگان همه خواندند آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

همیشه بدى نامبردار و شاد

در شاه پیروز بى‏تو مباد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن