رزم ايرانيان و تورانيان

گنجها بخشیدن خسرو، پهلوانان را

بجایى که بودند ز اسپان یله

بلشکرگه آورد یک سر گله‏

بفرمود کان کو کمند افگنست

برزم اندرون گرد و رویین تنست‏

بپیش فسیله کمند افگنند

سر بادپایان ببند افگنند

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشاید نهفت‏

گه بخشش و کینه شهریار

شود گنج دینار بر چشم خوار

بمردان همى گنج و تخت آوریم

بخورشید بار درخت آوریم‏

چرا برد باید غم روزگار

که گنج از پى مردم آید بکار

بجایى که بودند ز اسپان یله

بلشکرگه آورد یک سر گله‏

بفرمود کان کو کمند افگنست

برزم اندرون گرد و رویین تنست‏

بپیش فسیله کمند افگنند

سر بادپایان ببند افگنند

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشاید نهفت‏

گه بخشش و کینه شهریار

شود گنج دینار بر چشم خوار

بمردان همى گنج و تخت آوریم

بخورشید بار درخت آوریم‏

چرا برد باید غم روزگار

که گنج از پى مردم آید بکار

بزرگان ایران از انجمن

نشسته بپیشش همه تن بتن‏

بیاورد صد جامه دیباى روم

همه پیکر از گوهر و زرّ بوم‏

هم از خزّ و منسوج و هم پرنیان

یکى جام پر گوهر اندر میان‏

نهادند پیش سر افراز شاه

چنین گفت شاه جهان با سپاه‏

که اینت بهاى سر بى‏بها

پلاشان دژخیم نرّ اژدها

کجا پهلوان خواند افراسیاب

ببیدارى او شود سیر خواب‏

سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد

بلشکرگه ما بروز نبرد

سبک بیژن گیو بر پاى جست

میان کشتن اژدها را ببست‏

همه جامه برداشت وان جام زر

بجام اندرون نیز چندى گهر

بسى آفرین کرد بر شهریار

که خرم بدى تا بود روزگار

و زانجا بیامد بجاى نشست

گرفته چنان جام گوهر بدست‏

بگنجور فرمود پس شهریار

که آرد دو صد جامه زرنگار

صد از خزّ و دیبا و صد پرنیان

دو گلرخ بزنّار بسته میان‏

چنین گفت کین هدیه آن را دهم

و زان پس بدو نیز دیگر دهم‏

که تاج تژاو آورد پیش من

و گر پیش این نامدار انجمن‏

که افراسیابش بسر بر نهاد

ورا خواند بیدار و فرّخ نژاد

همان بیژن گیو بر جست زود

کجا بود در جنگ بر سان دود

بزد دست و آن هدیها بر گرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت‏

بسى آفرین کرد و بنشست شاد

که گیتى بکى خسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزیده بزرّین ستام‏

ز پوشیده رویان ده آراسته

بیاورد موبد چنین خواسته‏

چنین گفت بیدار شاه رمه

که اسپان و این خوبرویان همه‏

کسى را که چون سر بپیچد تژاو

سزد گر ندارد دل شیر گاو

پرستنده‏اى دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ‏

برخ چون بهار و ببالا چو سرو

میانش چو غرو و برفتن تذرو

یکى ماهرویست نام اسپنوى

سمن پیکر و دلبر و مشک بوى‏

نباید زدن چون بیابدش تیغ

که از تیغ باشد چنان رخ دریغ‏

بخمّ کمند ار گرفته کمر

بدان سان بیارد مر او را ببر

بزد دست بیژن بدان هم ببر

بیامد بر شاه پیروزگر

بشاه جهان بر ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت‏

بدو شاد شد شهریار بزرگ

چنین گفت کاى نامدار سترگ‏

چو تو پهلوان یار دشمن مباد

درخشنده جان تو بى‏تن مباد

جهاندار ازان پس بگنجور گفت

که ده جام زرین بیار از نهفت‏

شمامه نهاده دران جام زر

ده از نقره خام با شش گهر

پر از مشک جامى ز یاقوت زرد

ز پیروزه دیگر یکى لاژورد

عقیق و زمرّد برو ریخته

بمشک و گلاب اندر آمیخته‏

پرستنده‏اى با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمایه زرّین ستام‏

چنین گفت کین هدیه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدین بارگاه آورد

بپیش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدین گیو گودرز دست

میان رزم آن پهلوان را ببست‏

گرانمایه خوبان و آن خواسته

ببردند پیش وى آراسته‏

همى خواند بر شهریار آفرین

که بى‏تو مبادا کلاه و نگین‏

و زان پس بگنجور فرمود شاه

که ده جام زرّین بنه پیش گاه‏

برو ریز دینار و مشک و گهر

یکى افسرى خسروى با کمر

چنین گفت کین هدیه آن را که رنج

ندارد دریغ از پى نام و گنج‏

از ایدر شود تا در کاسه‏رود

دهد بر روان سیاوش درود

ز هیزم یکى کوه بیند بلند

فزونست بالاى او ده کمند

چنان خواست کان ره کسى نسپرد

از ایران بتوران کسى نگذرد

دلیرى از ایران بباید شدن

همه کاسه‏رود آتش اندر زدن‏

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هیزم اندر نماند سپاه‏

همان گیو گفت این شکار منست

بر افروختن کوه کار منست‏

اگر لشکر آید نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم‏

ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم‏

همه خواسته گیو را داد شاه

بدو گفت کاى نامدار سپاه‏

که بى‏تیغ تو تاج روشن مباد

چنین باد و بى‏بت برهمن مباد

بفرمود صد دیبه رنگ رنگ

که گنجور پیش آورد بى‏درنگ‏

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتى درست‏

ز پرده پرستار پنج آورید

سر جعد از افسر شده ناپدید

چنین گفت کین هدیه آن را سزاست

که بر جان پاکش خرد پادشاست‏

دلیرست و بینا دل و چرب گوى

نه بر تابد از شیر در جنگ روى‏

پیامى برد نزد افراسیاب

ز بیمش نیارد بدیده در آب‏

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانید ازین نامدار انجمن‏

بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میان را ببست‏

پرستار و آن جامه زرنگار

بیاورد با گوهر شاهوار

ابر شهریار آفرین کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت‏

چو روى زمین گشت چون پرّ زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ‏

سپهبد بیامد بایوان خویش

برفتند گردان سوى خان خویش‏

مى آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همى زرّ و گوهر فشاند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن