جنگ يازده رخ

پیمان کردن گودرز و پیران به جنگ یازده رخ

چو روى زمین شد برنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس‏

ابر پشت پیلان تبیره زنان

ازان رزمگه بازگشت آن زمان‏

بران بر نهادند هر دو سپاه

که شب بازگردند ز آوردگاه‏

گزینند شبگیر مردان مرد

که از ژرف دریا برآرند گرد

همه نامداران پرخاش جوى

یکایک بروى اندر آرند روى‏

ز پیکار یابد رهایى سپاه

نریزند خون سر بى‏گناه‏

بکردند پیمان و گشتند باز

گرفتند کوتاه رزم دراز

دو سالار هر دو ز کینه بدرد

همى روى برگاشتند از نبرد

یکى سوى کوه کنابد برفت

یک سوى زیبد خرامید تفت‏

چو روى زمین شد برنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس‏

ابر پشت پیلان تبیره زنان

ازان رزمگه بازگشت آن زمان‏

بران بر نهادند هر دو سپاه

که شب بازگردند ز آوردگاه‏

گزینند شبگیر مردان مرد

که از ژرف دریا برآرند گرد

همه نامداران پرخاش جوى

یکایک بروى اندر آرند روى‏

ز پیکار یابد رهایى سپاه

نریزند خون سر بى‏گناه‏

بکردند پیمان و گشتند باز

گرفتند کوتاه رزم دراز

دو سالار هر دو ز کینه بدرد

همى روى برگاشتند از نبرد

یکى سوى کوه کنابد برفت

یک سوى زیبد خرامید تفت‏

همانگه طلایه ز لشکر براه

فرستاد گودرز سالار شاه‏

ز جوشنوران هرک فرسوده بود

ز خون دست و تیغش بیالوده بود

همه جوشن و خود و ترگ و زره

گشادند مر بندها را گره‏

چو از بار آهن بر آسوده شد

خورش جست و مى چند پیموده شد

بتدبیر کردن سوى پهلوان

برفتند بیدار پیر و جوان‏

بگودرز پس گفت گیو اى پدر

چه آمد مرا از شگفتى بسر

چو من حمله بردم بتوران سپاه

دریدم صف و برگشادند راه‏

بپیران رسیدم نوندم بجاى

فرو ماند و ننهاد از پیش پاى‏

چنانم شتاب آمد از کار خویش

که گفتم نباشم دگر یار خویش‏

پس آن گفته شاه بیژن بیاد

همى داشت وان دم مرا یاد داد

که پیران بدست تو گردد تباه

از اختر همین بود گفتار شاه‏

بدو گفت گودرز کو را زمان

بدست منست اى پسر بى‏گمان‏

که زو کین هفتاد پور گزین

بخواهم بزور جهان آفرین‏

ازان پس بروى سپه بنگرید

سران را همه گونه پژمرده دید

ز رنج نبرد و ز خون ریختن

بهر جاى با دشمن آویختن‏

دل پهلوان گشت زان پر ز درد

که رخسار آزادگان دید زرد

بفرمودشان بازگشتن بجاى

سپهدار نیک اختر و رهنماى‏

بدان تا تن رنج بردارشان

بر آساید از جنگ و پیکارشان‏

برفتند و شبگیر باز آمدند

پر از کینه و رزمساز آمدند

بسالار بر خواندند آفرین

که اى نامور پهلوان زمین‏

شبت خواب چون بود و چون خاستى

ز پیکار ترکان چه آراستى‏

بدیشان چنین گفت پس پهلوان

که اى نیک مردان و فرخ گوان‏

سزد گر شما بر جهان آفرین

بخوانید روز و شبان آفرین‏

که تا این زمان هرچ رفت از نبرد

بکام دل ما همى گشت گرد

فراوان شگفتى رسیدم بسر

جهان را ندیدم مگر برگذر

ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه

بد و نیک را هم بدویست راه‏

چو ما چرخ گردان فراوان سرشت

درود آن کجا بآرزو خود بکشت‏

نخستین که ضحاک بیدادگر

ز گیتى بشاهى برآورد سر

جهان را چه مایه بسختى بداشت

جهان آفرین زو همه در گذاشت‏

بداد آنک آورد پیدا ستم

ز باد آمد آن پادشاهى بدم‏

چو بیداد او دادگر برنداشت

یکى دادگر را بروبر گماشت‏

برآمد بران کار او چند سال

بد انداخت یزدان بران بدسگال‏

فریدون فرّخ شه دادگر

ببست اندر آن پادشاهى کمر

همه بند آهرمنى برگشاد

بیاراست گیتى سراسر بداد

چو ضحاک بد گوهر بدمنش

که کردند شاهان بدو سرزنش‏

ز افراسیاب آمد آن بد خوى

همان غارت و کشتن و بد گوى‏

که در شهر ایران بگسترد کین

بگشت از ره داد و آیین و دین‏

سیاوش را هم بفرجام کار

بکشت و برآورد از ایران دمار

و زان پس کجا گیو ز ایران براند

چه مایه بسختى بتوران بماند

نهالیش بد خاک و بالینش سنگ

خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ‏

همى رفت گم بوده چون بیهشان

که یابد ز کى‏خسرو آنجا نشان‏

یکایک چو نزدیک خسرو رسید

برو آفرین کرد کو را بدید

و زان پس بایران نهادند روى

خبر شد بپیران پرخاش جوى‏

سبک با سپاه اندر آمد براه

که هر دو کندشان بره بر تباه‏

بکرد آنچ بودش ز بد دسترس

جهاندارشان بد نگهدار و بس‏

ازان پس بکین سیاوش سپاه

سوى کاسه‏رود اندر آمد براه‏

بلاون که آمد سپاه گشن

شبیخون پیران و جنگ پشن‏

که چندان پسر پیش من کشته شد

دل نامداران همه گشته شد

کنون با سپاهى چنین کینه جوى

بیامد بروى اندر آورد روى‏

چو با ما بسنده نخواهد بدن

همى داستانها بخواهد زدن‏

همى چاره سازد بدان تا سپاه

ز توران بیاید بدین رزمگاه‏

سران را همى خواهد اکنون بجنگ

یکایک بباید شدن تیز چنگ‏

که گر ما بدین کار سستى کنیم

و گرنه بدین پیش دستى کنیم‏

بهانه کند باز گردد ز جنگ

بپیچد سر از کینه و نام و ننگ‏

ار ایدونک باشید با من یکى

از یشان فراوان و ما اندکى‏

ازان نامداران برآریم گرد

بدانگه که سازد همى او نبرد

ور ایدونک پیران ازین راى خویش

نگردد نهد رزم را پاى پیش‏

پذیرفتم اندر شما سر بسر

که من پیش بندم بدین کین کمر

ابا پیر سر من بدین رزمگاه

بکشتن دهم تن بپیش سپاه‏

من و گرد پیران و رویین و گیو

یکایک بسازیم مردان نیو

که کس در جهان جاودانه نماند

بگیتى بما جز فسانه نماند

هم آن نام باید که ماند بلند

چو مرگ افگند سوى ما بر کمند

زمانه بمرگ و بکشتن یکیست

وفا با سپهر روان اندکیست‏

شما نیز باید که هم زین نشان

ابا نیزه و تیغ مردم کشان‏

بکینه ببندید یک سر کمر

هران کس که هست از شما نامور

که دولت گرفتست از یشان نشیب

کنون کرد باید بکین بر نهیب‏

بتوران چو هومان سوارى نبود

که با بیژن گیو رزم آزمود

چو برگشته بخت او شد نگون

بریدش سر از تن بسان هیون‏

نباید شکوهید زیشان بجنگ

نشاید کشیدن ز پیکار چنگ‏

ور ایدونک پیران بخواهد نبرد

بانبوه لشکر بیارد چو گرد

همیدون بانبوه ما همچو کوه

بباید شدن پیش او همگروه‏

که چندان دلیران همه خسته دل

ز تیمار و اندوه پیوسته دل‏

برآنم که ما را بود دستگاه

از یشان بر آریم گرد سیاه‏

بگفت این سخن سر بسر پهلوان

بپیش جهان دیده فرخ گوان‏

چو سالارشان مهربانى نمود

همه پاک بر پاى جستند زود

برو سر بسر خواندند آفرین

که چون تو کسى نیست پر داد و دین‏

پرستنده چون تو فریدون نداشت

که گیتى سراسر بشاهى گذاشت‏

ستون سپاهى و سالار شاه

فرازنده تاج و گاه و کلاه‏

فدى کرده جان و فرزند و چیز

ز سالار شاهان چه جویند نیز

همه هرچ شاه از فریبرز جست

ز طوس آن کنون از تو بیند درست‏

همه سربسر مر ترا بنده‏ایم

بفرمان و رایت سر افگنده‏ایم‏

گر ایدونک پیران ز توران سپاه

سران آورد پیش ما کینه خواه‏

ز ما ده مبارز و زیشان هزار

نگر تا که پیچد سر از کارزار

ور ایدونک لشکر همه همگروه

بجنگ اندر آید بکردار کوه‏

ز کینه همه پاک دلخسته‏ایم

کمر بر میان جنگ را بسته‏ایم‏

فداى تو بادا تن و جان ما

سراسر برینست پیمان ما

چو گودرز پاسخ برین سان شنود

بدلش اندرون شادمانى فزود

بران نامداران گرفت آفرین

که اى نرّه شیران ایران زمین‏

سپه را بفرمود تا بر نشست

همیدون میان را بکینه ببست‏

چپ لشکرش جاى رهام گرد

بفرهاد خورشید پیکر سپرد

سوى راست جاى فریبرز بود

بکتماره قارنان داد زود

بشیدوش فرمود کاى پور من

بهر کار شایسته دستور من‏

تو با کاویانى درفش و سپاه

برو پشت لشکر تو باش و پناه‏

بفرمود پس گستهم را که شو

سپه را تو باش این زمان پیش رو

ترا بود باید بسالارگاه

نگه‏دار بیدار پشت سپاه‏

سپه را بفرمود کز جاى خویش

نگر ناورید اندکى پاى پیش‏

همه گستهم را کنید آفرین

شب و روز باشید بر پشت زین‏

برآمد خروش از میان سپاه

گرفتند زارى بران رزمگاه‏

همه سربسر سوى او تاختند

همى خاک بر سر برانداختند

که با پیر سر پهلوان سپاه

کمر بست و شد سوى آوردگاه‏

سپهدار پس گستهم را بخواند

بسى پند و اندرز با او براند

بدو گفت زنهار بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش‏

شب و روز در جوشن کینه جوى

نگر تا گشاده ندارید روى‏

چو آغازى از جنگ پرداختن

بود خواب را بر تو بر تاختن‏

همان چون سر آرى بسوى نشیب

ز ناخفتگان بر تو آید نهیب‏

یکى دیده‏بان بر سر کوه دار

سپه را ز دشمن بى‏اندوه دار

ور ایدونک آید ز توران زمین

شبى ناگهان تاختن گر کمین‏

تو باید که پیکار مردان کنى

بجنگ اندر آهنگ گردان کنى‏

ور ایدونک از ما بدین رزمگاه

بد آگاهى آید ز توران سپاه‏

که ما را بآوردگه بر کشند

تن بى‏سران مان بتوران کشند

نگر تا سپه را نیارى بجنگ

سه روز اندرین کرد باید درنگ‏

چهارم خود آید بپشت سپاه

شه نامبردار با پیل و گاه‏

چو گفتار گودرز زان سان شنید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

پذیرفت سر تا بسر پند اوى

همى جست ازان کار پیوند اوى‏

بسالار گفت آنچ فرمان دهى

میان بسته دارم بسان رهى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن