جنگ دوازده رخ
رزم خواستن هومان از رهام
نشست از بر زین سپیده دمان
چو شیر ژیان با یکى ترجمان
بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
برو بر جهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکى داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندى نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست
زبانى که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندى نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود
نشست از بر زین سپیده دمان
چو شیر ژیان با یکى ترجمان
بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
برو بر جهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکى داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندى نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست
زبانى که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندى نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود
جهان داورش باد فریاد رس
جز اویش نبینم همى یار کس
چو هومان ویسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه
بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو باز خورد
طلایه بیامد بر ترجمان
سواران ایران همه بد گمان
بپرسید کین مرد پرخاش جوى
بخیره بدشت اندر آورده روى
کجا رفت خواهد همى چون نوند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
بایرانیان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تیر و کمان
که این شیر دل نامبردار مرد
همى با شما کرد خواهد نبرد
سر ویسگانست هومان بنام
که تیغش دل شیر دارد نیام
چو دیدند ایرانیان گرز اوى
کمر بستن خسروى برز اوى
همه دست نیزهگزاران ز کار
فرو ماند از فرّ آن نامدار
همه یک سره بازگشتند ازوى
سوى ترجمانش نهادند روى
که رو پیش هومان بترکى زبان
همه گفته ما برو بر بخوان
که ما را بجنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستورى جنگ نیست
اگر جنگ جوید گشادست راه
سوى نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان
بهومان بدادند یک یک نشان
که گردان کجایند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست
و زان پس هیونى تگاور دمان
طلایه بر افگند زى پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
سوى پهلوان آمد ایدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد بنزدیک رهّام تفت
و زان جا خروشى بر آورد سخت
که اى پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توى
نگهبان سالار ایران توى
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
میان دو صف بر کشیده سپاه
بآورد با من ببایدت گشت
سوى رود خواهى و گر سوى دشت
وگر تو نیایى مگر گستهم
بیاید دمان با فروهل بهم
که جوید نبردم ز جنگاوران
بتیغ و سنان و بگرز گران
هر آن کس که پیش من آید بکین
زمانه برو بر نوردد زمین
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ
چنین داد رهّام پاسخ بدوى
که اى نامور گرد پرخاش جوى
ز ترکان ترا بخرد انگاشتم
ازین سان که هستى نپنداشتم
که تنها بدین رزمگاه آمدى
دلاور بپیش سپاه آمدى
بر آنى که اندر جهان تیغ دار
نبندد کمر چون تو دیگر سوار
یکى داستان از کیان یاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آید نخست
ره بازگشتن ببایدش جست
از اینها که تو نام بردى بجنگ
همه جنگ را تیز دارند چنگ
و لیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسى رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویى همى
سوى پهلوان چون بپویى همى
ز گودرز دستورى جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خیره مگوى
بدین روى با من بهانه مجوى
تو این رزم را جاى مردان گزین
نه مرد سوارانى و دشت کین