جنگ دوازده رخ
رزم خواستن هومان از فریبرز
و ز آنجا بقلب سپه بر گذشت
دمان تا بدان روى لشکر گذشت
بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان
یکى بر خروشید کاى بد نشان
فرو برده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش
ترا بود با کاویانى درفش
بترکان سپردى بروز نبرد
یلانت بایران نخوانند مرد
چو سالار باشى شوى زیر دست
کمر بندگى را ببایدت بست
سیاوش رد را برادر توى
بگوهر ز سالار برتر توى
تو باشى سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن
و ز آنجا بقلب سپه بر گذشت
دمان تا بدان روى لشکر گذشت
بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان
یکى بر خروشید کاى بد نشان
فرو برده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش
ترا بود با کاویانى درفش
بترکان سپردى بروز نبرد
یلانت بایران نخوانند مرد
چو سالار باشى شوى زیر دست
کمر بندگى را ببایدت بست
سیاوش رد را برادر توى
بگوهر ز سالار برتر توى
تو باشى سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن
یکى با من اکنون بآوردگاه
ببایدت گشتن بپیش سپاه
بخورشید تابان بر آیدت نام
که پیش من اندر گذارى تو گام
و گر تو نیایى بجنگم رواست
زواره گرازه نگر تا کجاست
کسى را ز گردان بپیش من آر
که باشد ز ایرانیان نامدار
چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درّنده کینه مساز
چنینست فرجام روز نبرد
یکى شاد و پیروز و دیگر بدرد
بپیروزى اندر بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست
بدان داد پیلان و لشکر که خواست
بکین سیاوش پس از کىقباد
کسى کو کلاه مهى بر نهاد
کمر بست تا گیتى آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه خواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بىگمان
سر آید بسالارتان بر زمان
سپه را بدویست فرمان جنگ
بدو باز گردد همه نام و ننگ
اگر با توَم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینى که من سر چگونه ز ننگ
بر آرم چو پاى اندر آرم بجنگ
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس
بدین تیغ کاندر میان بستهاى
گیا بر که از جنگ خود رستهاى
بدین گرز جویى همى کارزار
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار