جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
آمدن جهن به پیام افراسیاب
دگر روز چون خور بر آمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرّین چراغ
خروشى بر آمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روى پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و با دانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سراى
همى بود با نامداران بپاى
ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چون پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندرو جهن جنگى شگفت
کلاه بزرگى ز سر بر گرفت
دگر روز چون خور بر آمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرّین چراغ
خروشى بر آمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روى پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و با دانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سراى
همى بود با نامداران بپاى
ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چون پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندرو جهن جنگى شگفت
کلاه بزرگى ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کاى نامور شهریار
همیشه جهان را بشادى گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بد خواه تو کنده باد
همیشه بدى شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
بنیکى همى داستانها زدن
پیامى گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنید شاه
بفرمود زرّین یکى پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه کافراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین درودى رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریارى کند
بپیش سواران سوارى کند
ز راه پدر شاه تا کىقباد
ز مادر سوى تور دارد نژاد
ز شاهان گیتى سرش برترست
بچین نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تیز پرّان عقاب
نهنگ دلاور بدریاى آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان ببخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
بروى زمین مر ترا کهترند
شگفتى تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانى و آن راستى
چرا شد دل من سوى کاستى
که بر دست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بىگناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته بیک سو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندى و پادشا
پذیرنده مردم پارسا
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب
همان کار زارى سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبود
سرى نیز نزدیک تنشان نبود
یکى منزل اندر بیابان نماند
بکشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند
و گر جنگ جویى همى بىگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاریم و هامون تراست
سرى پر ز کین دل پر از خون تراست
همى گنگ خوانم بهشت منست
برآورده بوم و کشت منست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجا مردان روز نبرد
ترا گاه گرمى و خوشّى گذشت
گل و لاله و رنگ وشّى گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندر افگند چین
برو بوم ما سنگ گردد زمین
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابى تو با گردش هور و ماه
ور ایدون گمانى که هر کارزار
ترا بر دهد اختر روزگار
از اندیشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسى بر خورد
گر ایدونک گویى که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابود نیست
نساید کسى کو نفرسود نیست
نبیره سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون و ز تخم جم
مرا دانش ایزدى هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواند دلم پند آموزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره بر آفتاب
بدریاى کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا روز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهر جاى پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیرون کنى
بمهر اندرین کشور افسون کنى
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون بایرج نداد
تو بر دار و ز کین مکن هیچ یاد
وگر چین و ما چین بگیرى رواست
بدان راى ران دل همى کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست
مرا شادکامى کم و بیش تست
براهى که بگذشت کاوس شاه
فرستمت چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرّین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچى همى
و گر با نیاکین بسیچى همى
چو زین باز گردى بیاراى جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ