جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

فرستادن کى‏خسرو بندیان را با گنج نزد کاوس

ازان شاد شد شاه و بنواختشان

یکایک باندازه بنشاختشان‏

در گنجهاى نیا برگشاد

ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد

ز دینار و دیباى گوهر نگار

هیونان شایسته کردند بار

همیدون ز گنج درم صد هزار

ببردند با آلت کارزار

ز گاوان گردون کشان ده هزار

ببردند تا خود کى آید بکار

هیونان ز گنج درم ده هزار

بسى بار کردند با شهریار

بفرمود زان پس بهنگام خواب

که پوشیده رویان افراسیاب‏

ز خویشان و پیوند چندانک هست

اگر دخترانند اگر زیر دست‏

ازان شاد شد شاه و بنواختشان

یکایک باندازه بنشاختشان‏

در گنجهاى نیا برگشاد

ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد

ز دینار و دیباى گوهر نگار

هیونان شایسته کردند بار

همیدون ز گنج درم صد هزار

ببردند با آلت کارزار

ز گاوان گردون کشان ده هزار

ببردند تا خود کى آید بکار

هیونان ز گنج درم ده هزار

بسى بار کردند با شهریار

بفرمود زان پس بهنگام خواب

که پوشیده رویان افراسیاب‏

ز خویشان و پیوند چندانک هست

اگر دخترانند اگر زیر دست‏

همه در عمارى براه آورند

ز ایوان بمیدان شاه آورند

دو از نامداران گردنکشان

که بودند هر یک بمردى نشان‏

چو جهن و چو گرسیوز ارجمند

بمهد اندرون پاى کرده ببند

همه خویش و پیوند افراسیاب

ز تیمارشان دیده کرده پر آب‏

نواها که از شهرها یادگار

گروگان ستد ترک چینى هزار

سپرد آن زمان گیو را شهریار

گزین کرد ز ایرانیان ده هزار

بدو گفت کاى مرد فرخنده‏پى

برو با سپه پیش کاوس کى‏

بفرمود تا پیش او شد دبیر

بیاورد قرطاس و چینى حریر

یکى نامه از قیر و مشک و گلاب

بفرمود در کار افراسیاب‏

چو شد خامه از مشک و ز قیر تر

نخست آفرین کرد بر دادگر

که دارنده و بر سر آرنده اوست

زمین و زمان را نگارنده اوست‏

همو آفریننده پیل و مور

ز خاشاک تا آب دریاى شور

همه با توانایى او یکیست

خداوند هست و خداوند نیست‏

کسى را که او پروراند بمهر

بر آن کس نگردد بتندى سپهر

ازو باد بر شاه گیتى درود

کزو خیزد آرام را تار و پود

رسیدم بدین دژ که افراسیاب

همى داشت از بهر آرام و خواب‏

بدو اندرون بود تخت و کلاه

بزرگى و دیهیم و گنج و سپاه‏

چهل پیل زیشان همه بسته گشت

هر آن کس که برگشت تن خسته گشت‏

بگوید کنون گیو یک یک بشاه

سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه‏

چو بر پیش یزدان گشایى دو لب

نیایش کن از بهر من روز و شب‏

کشیدیم لشکر بما چین و چین

و ز آن روى رانم بمکران زمین‏

و زان پس بر آب زره بگذرم

اگر پاک یزدان بود یاورم‏

ز پیش شهنشاه برگشت گیو

ابا لشکرى گشن و مردان نیو

چو باد هوا گشت و ببرید راه

بیامد بنزدیک کاوس شاه‏

پس آگاهى آمد بکاوس کى

ازان پهلوان زاده نیک پى‏

پذیره فرستاد چندى سپاه

گرانمایگان بر گرفتند راه‏

چو آمد بر شهر گیو دلیر

سپاهى ز گردان چو یک دشت شیر

چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه

زمین را ببوسید بر پیش گاه‏

ورا دید کاوس بر پاى جست

بخندید و بسترد رویش بدست‏

بپرسیدش از شهریار و سپاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه‏

بگفت آن کجا دید گیو سترگ

ز گردان و ز شهریار بزرگ‏

جوان شد ز گفتار او مرد پیر

پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند

همه انجمن در شگفتى بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند

ز شادى دو دیده پر از نم شدند

همه چیز دادند درویش را

بنفریده کردند بد کیش را

فرود آمد از تخت کاوس شاه

ز سر برگرفت آن کیانى کلاه‏

بیامد بغلتید بر تیره خاک

نیایش کنان پیش یزدان پاک‏

و ز آن جایگه شد بجاى نشست

بگرد دژ آیین شادى ببست‏

همى گفت با شاه گیو آنچ دید

سخن کز لب شاه ایران شنید

مى آورد و رامشگران را بخواند

و ز ایران نبرده سران را بخواند

ز هر گونه‏اى گفت و پاسخ شنید

چنین تا شب تیره اندر چمید

برفتند با شمع یاران ز پیش

دلى شاد و خرم بایوان خویش‏

چو بر زد خور از چرخ رخشان سنان

بپیچید شب گرد کرده عنان‏

تبیره بر آمد ز درگاه شاه

برفتند گردان بدان بارگاه‏

جهاندار پس گیو را پیش خواند

بران نامور تخت شاهى نشاند

بفرمود تا خواسته پیش برد

همان نامور سر فرازان گرد

همان بى‏گنه روى پوشیدگان

پس پرده اندر ستم دیدگان‏

همان جهن و گرسیوز بندساى

که او برد پاى سیاوش ز جاى‏

چو گرسیوز بد کنش را بدید

بدو کرد نفرین که نفرین سزید

همان جهن را پاى کرده ببند

ببردند نزدیک تخت بلند

بدان دختران رد افراسیاب

نگه کرد کاوس مژگان پر آب‏

پس پرده شاهشان جاى کرد

همانگه پرستنده بر پاى کرد

اسیران و آن کس که بود از نوا

بیاراست مر هر یکى را جدا

یکى را نگهبان یکى را ببند

ببردند از پیش شاه بلند

ازان پس همه خواسته هر چه بود

ز دینار و ز گوهر نابسود

بارزانیان داد تا آفرین

بخوانند بر شاه ایران زمین‏

دگر بردگان مهتران را سپرد

بایوان ببرد از بزرگان و خرد

بیاراستند از در جهن جاى

خورش با پرستنده و رهنماى‏

بدژ بر یکى جاى تاریک بود

ز دل دور با دخمه نزدیک بود

بگرسیوز آمد چنان جاى بهر

چنینست کردار گردنده دهر

خنک آن کسى کو بود پادشا

کفى راد دارد دلى پارسا

بداند که گیتى برو بگذرد

نگردد بگرد در بى‏خرد

خرد چون شود از دو دیده سرشک

چنان هم که دیوانه خواهد پزشک‏

از آن پس کزیشان بپردخت شاه

ز بیگانه مردم تهى کرد گاه‏

نویسنده آهنگ قرطاس کرد

سر خامه برسان الماس کرد

نبشتند نامه بهر کشورى

بهر نامدارى و هر مهترى‏

که شد ترک و چین شاه را یک سره

بآبشخور آمد پلنگ و بره‏

درم داد و دینار درویش را

پراگنده و مردم خویش را

بدو هفته در پیش درگاه شاه

از انبوه بخشش ندیدند راه‏

سیم هفته بر جایگاه مهى

نشست اندر آرام با فرهى‏

ز بس ناله ناى و بانگ سرود

همى داد گل جام مى را درود

بیک هفته از کاخ کاوس کى

همى موج برخاست از جام مى‏

سر ماه نو خلعت گیو ساخت

همى زرّ و پیروزه اندر شناخت‏

طبقهاى زرّین و پیروزه جام

کمرهاى زرّین و زرّین ستام‏

پرستار با طوق و با گوشوار

همان یاره و تاج گوهر نگار

همان جامه تخت و افگندنى

ز رنگ و ز بو و ز پراگندنى‏

فرستاد تا گیو را خواندند

بر اورنگ زرینش بنشاندند

ببردند خلعت بنزدیک اوى

بمالید گیو اندران تخت روى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن