جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

پاسخ فرستادن کى‏خسرو افراسیاب را

بفرمود تا قارن نیک خواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه‏

که این کار ما دیر و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت‏

هنر یافته مرد سنگى بجنگ

نجوید گه رزم چندین درنگ‏

کنون تا خداوند خورشید و ماه

کرا شاد دارد بدین رزمگاه‏

نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج

که بر کس نماند سراى سپنج‏

بزور جهان آفرین کردگار

بدیهیم کاوس پروردگار

بفرمود تا قارن نیک خواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه‏

که این کار ما دیر و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت‏

هنر یافته مرد سنگى بجنگ

نجوید گه رزم چندین درنگ‏

کنون تا خداوند خورشید و ماه

کرا شاد دارد بدین رزمگاه‏

نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج

که بر کس نماند سراى سپنج‏

بزور جهان آفرین کردگار

بدیهیم کاوس پروردگار

که چندان نمانم شما را زمان

که بر گُل جهد تند باد خزان‏

بدان خواسته نیست ما را نیاز

که از جور و بیدادى آمد فراز

کرا پشت گرمى بیزدان بود

همیشه دل و بخت خندان بود

بر و بوم و گنج و سپاهت مراست

همان تخت و زرّین کلاهت مراست‏

پشنگ آمد و خواست از من نبرد

زره دار بى‏لشکر و دار و برد

سپیده دمان هست مهمان من

بخنجر ببیند سر افشان من‏

کسى را نخواهم ز ایران سپاه

که با او بگردد بآوردگاه‏

من و شیده و دشت و شمشیر تیز

بر آرم بفرجام ازو رستخیز

گر ایدونک پیروز گردم بجنگ

نسازم برین سان که گفتى درنگ‏

مبارز خروشان کنیم از دو روى

ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوى‏

از ان پس یلان را همه همگروه

بجنگ اندر آریم بر سان کوه‏

چو این گفته باشى بشیده بگوى

که اى کم خرد مهتر کامجوى‏

نه تنها تو ایدر بکام آمدى

نه بر جستن ننگ و نام آمدى‏

نه از بهر پیغام افراسیاب

که کردار بد کرد بر تو شتاب‏

جهاندارت انگیخت از انجمن

ستودانت ایدر بود هم کفن‏

گزند آیدت زان سر بى‏گزند

که از تن بریدند چون گوسفند

بیامد دمان قارن از نزد شاه

بنزدیکى آن درفش سیاه‏

سخن هر چه بشنید با او بگفت

نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت‏

بشد شیده نزدیک افراسیاب

دلش چون بر آتش نهاده کباب‏

ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم

غمى گشت و بر زد یکى تیز دم‏

از آن خواب کز روزگار دراز

بدید و ز هر کس همى داشت راز

سرش گشت گردان و دل پر نهیب

بدانست کآمد بتنگى نشیب‏

بدو گفت فردا بدین رزمگاه

ز افگنده مردان نیابند راه‏

بشیده چنین گفت کز بامداد

مکن تا دو روز اى پسر جنگ یاد

بدین رزم بشکست گویى دلم

بر آنم که دل راز تن بگسلم‏

پسر گفت کاى شاه ترکان و چین

دل خویش را بد مکن روز کین‏

چو خورشید فردا بر آرد درفش

درفشان کند روى چرخ بنفش‏

من و خسرو و دشت آوردگاه

برانگیزم از شاه گرد سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن