نوذر

جنگ نوذر با افراسیاب سه دیگر بار

ازان پس بیاسود لشکر دو روز

سه دیگر چو بفروخت گیتى فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

ببیچارگى جنگ بایست کرد

ابا لشکر نوذر افراسیاب

چو دریاى جوشان بُد و رود آب‏

خروشیدن آمد ز پرده سراى

ابا ناله کوس و هندى دراى‏

ازان پس بیاسود لشکر دو روز

سه دیگر چو بفروخت گیتى فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

ببیچارگى جنگ بایست کرد

ابا لشکر نوذر افراسیاب

چو دریاى جوشان بُد و رود آب‏

خروشیدن آمد ز پرده سراى

ابا ناله کوس و هندى دراى‏

تبیره بر آمد ز درگاه شاه

نهادند بر سر ز آهن کلاه‏

بپرده سراى رد افراسیاب

کسى را سر اندر نیامد بخواب‏

همه شب همى لشکر آراستند

همى تیغ و ژوپین بپیراستند

زمین کوه تا کوه جوشن وران

برفتند با گرزهاى گران‏

نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ

ز دریا بدریا کشیدند نخ‏

بیاراست قارن بقلب اندرون

که با شاه باشد سپه را ستون‏

چپ شاه گرد تلیمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست‏

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت

نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت‏

دل تیغ گفتى ببالد همى

زمین زیر اسپان بنالد همى‏

چو شد نیزه‏ها بر زمین سایه‏دار

شکست اندر آمد سوى مایه‏دار

چو آمد ببخت اندرون تیرگى

گرفتند ترکان برو چیرگى‏

بران سو که شاپور نستوه بود

پراگنده شد هرک انبوه بود

همى بود شاپور تا کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاش جوى

بسوى دهستان نهادند روى‏

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

بر آمد برین نیز چندى درنگ‏

چو نوذر فروهشت پى در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بیاراست افراسیاب

گرفتش ز جنگ درنگى شتاب‏

یکى نامور ترک را کرد یاد

سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوى پارس فرمود تا بر کشید

براه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه

بجوید بنه مردم بدتنه‏

چو قارن شنود آنکه افراسیاب

گسى کرد لشکر بهنگام خواب‏

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

بر نوذر آمد بسان پلنگ‏

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

سوى روى پوشیدگان سپاه

سپاهى فرستاد بى‏مر براه‏

شبستان ما گر بدست آورد

برین نامداران شکست آورد

بننگ اندرون سر شود ناپدید

بدنب کروخان بباید کشید

ترا خوردنى هست و آب روان

سپاهى بمهر تو دارد روان‏

همى باش و دل را مکن هیچ بد

که از شهریاران دلیرى سزد

کنون من شوم بر پى این سپاه

بگیرم بریشان ز هر گونه راه‏

بدو گفت نوذر که این راى نیست

سپه را چو تو لشکر آراى نیست‏

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که بر خاست آواى کوس‏

بدین زودى اندر شبستان رسد

کند ساز ایشان چنانچون سزد

نشستند بر خوان و مى خواستند

زمانى دل از غم بپیراستند

پس آنگه سوى خان قارن شدند

همه دیده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران بر نهادند یک سر سخن‏

که ما را سوى پارس باید کشید

نباید برین جایگاه آرمید

چو پوشیده رویان ایران سپاه

اسیران شوند از بد کینه خواه‏

که گیرد بدین دشت نیزه بدست

کرا باشد آرام و جاى نشست‏

چو شیدوش و کشواد و قارن بهم

زدند اندرین راى بر بیش و کم‏

چو نیمى گذشت از شب دیر یاز

دلیران برفتن گرفتند ساز

بدین روى دژدار بد گژدهم

دلیران بیدار با او بهم‏

و زان روى دژ بارمان و سپاه

ابا کوس و پیلان نشسته براه‏

کزو قارن رزم زن خسته بود

بخون برادر کمر بسته بود

بر آویخت چون شیر با بارمان

سوى چاره جستن ندادش زمان‏

یکى نیزه زد بر کمربند اوى

که بگسست بنیاد و پیوند اوى‏

سپه سر بسر دل شکسته شدند

همه یک ز دیگر گسسته شدند

سپهبد سوى پارس بنهاد روى

ابا نامور لشکر جنگ جوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن