نوذر

کشته شدن نوذر به دست افراسیاب‏

سوى شاه ترکان رسید آگهى

کزان نامداران جهان شد تهى‏

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را بخون جگر داد نم‏

بر آشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ویسه خواهد همى کینه خواست‏

چه چاره است جز خون او ریختن

یکى کینه نو بر انگیختن‏

بدژخیم فرمود کو را کشان

ببر تا بیاموزد او سر فشان‏

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سوى شاه ترکان رسید آگهى

کزان نامداران جهان شد تهى‏

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را بخون جگر داد نم‏

بر آشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ویسه خواهد همى کینه خواست‏

چه چاره است جز خون او ریختن

یکى کینه نو بر انگیختن‏

بدژخیم فرمود کو را کشان

ببر تا بیاموزد او سر فشان‏

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهى پر از غلغل و گفت و گوى

سوى شاه نوذر نهادند روى‏

ببستند بازوش با بند تنگ

کشیدندش از جاى پیش نهنگ‏

بدشت آوریدندش از خیمه خوار

برهنه سر و پاى و برگشته کار

چو از دور دیدش زبان برگشاد

ز کین نیاگان همى کرد یاد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و دیده از شرم شاهان بشست‏

بدو گفت هر بد که آید سزاست

بگفت و بر آشفت و شمشیر خواست‏

بزد گردن خسرو تاج دار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن یادگار منوچهر شاه

تهى ماند ایران ز تخت و کلاه‏

ایا دانشى مرد بسیار هوش

همه چادر آزمندى مپوش‏

که تخت و کله چون تو بسیار دید

چنین داستان چند خواهى شنید

رسیدى بجایى که بشتافتى

سر آمد کزو آرزو یافتى‏

چه جویى ازین تیره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زین تو

سرانجام خاکست بالین تو

پس آن بستگان را کشیدند خوار

بجان خواستند آنگهى زینهار

چو اغریرث پر هنر آن بدید

دل او ببر در چو آتش دمید

همى گفت چندین سر بى‏گناه

ز تن دور ماند بفرمان شاه‏

بیامد خروشان بخواهشگرى

بیاراست با نامور داورى‏

که چندین سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشیبست جایى که بالا بود

سزد گر نیاید بجانشان گزند

سپارى همیدون بمن‏شان ببند

بریشان یکى غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم‏

بسارى بزارى بر آرند هوش

تو از خون بکش دست و چندین مکوش‏

ببخشید جان‏شان بگفتار اوى

چو بشنید با درد پیکار اوى‏

بفرمودشان تا بسارى برند

بغلّ و بمسمار و خوارى برند

چو این کرده شد ساز رفتن گرفت

زمین زیر اسپان نهفتن گرفت‏

ز پیش دهستان سوى رى کشید

از اسپان برنج و بتک خوى کشید

کلاه کیانى بسر بر نهاد

بدینار دادن در اندر گشاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن