رستم

گرفتن رستم رخش را

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتى بر افشاند خواهد روان‏

گله هرچ بودش بزابلستان

بیاورد لختى بکابلستان‏

همه پیش رستم همى راندند

برو داغ شاهان همى خواندند

هر اسپى که رستم کشیدیش پیش

بپشتش بیفشاردى دست خویش‏

ز نیروى او پشت کردى بخم

نهادى بروى زمین بر شکم‏

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ

فسیله همى تاخت از رنگ رنگ‏

یکى مادیان تیز بگذشت خنگ

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ‏

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و یال فربه میانش نزار

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتى بر افشاند خواهد روان‏

گله هرچ بودش بزابلستان

بیاورد لختى بکابلستان‏

همه پیش رستم همى راندند

برو داغ شاهان همى خواندند

هر اسپى که رستم کشیدیش پیش

بپشتش بیفشاردى دست خویش‏

ز نیروى او پشت کردى بخم

نهادى بروى زمین بر شکم‏

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ

فسیله همى تاخت از رنگ رنگ‏

یکى مادیان تیز بگذشت خنگ

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ‏

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و یال فربه میانش نزار

یکى کرّه از پس ببالاى او

سرین و برش هم بپهناى او

سیه چشم و بورابرش و گاودم

سیه خایه و تند و پولاد سم‏

تنش پر نگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران‏

چو رستم بران مادیان بنگرید

مر آن کرّه پیل تن را بدید

کمند کیانى همى داد خم

که آن کره را باز گیرد ز رم‏

برستم چنین گفت چوپان پیر

که اى مهتر اسپ کسان را مگیر

بپرسید رستم که این اسپ کیست

که دو رانش از داغ آتش تهیست‏

چنین داد پاسخ که داغش مجوى

کزین هست هر گونه گفت و گوى‏

همى رخش خوانیم بورابرش است

بخو آتشى و برنگ آتش است‏

خداوند این را ندانیم کس

همى رخش رستمش خوانیم و بس‏

سه سالست تا این بزین آمدست

بچشم بزرگان گزین آمدست‏

چو مادرش بیند کمند سوار

چو شیر اندر آید کند کارزار

بینداخت رستم کیانى کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بیامد چو شیر ژیان مادرش

همى خواست کندن بدندان سرش‏

بغرّید رستم چو شیر ژیان

از آواز او خیره شد مادیان‏

یکى مشت زد نیز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش‏

بیفتاد و بر خاست و برگشت ازوى

بسوى گله تیز بنهاد روى‏

بیفشارد ران رستم زورمند

برو تنگ‏تر کرد خم کمند

بیازید چنگال گردى بزور

بیفشارد یک دست بر پشت بور

نکرد ایچ پشت از فشردن تهى

تو گفتى ندارد همى آگهى‏

بدل گفت کاین بر نشست منست

کنون کار کردن بدست منست‏

ز چوپان بپرسید کاین اژدها

بچندست و این را که خواهد بها

چنین داد پاسخ که گر رستمى

برو راست کن روى ایران زمى‏

مر این را برو بوم ایران بهاست

بدین بر تو خواهى جهان کرد راست‏

لب رستم از خنده شد چون بسد

همى گفت نیکى ز یزدان سزد

بزین اندر آورد گلرنگ را

سرش تیز شد کینه و جنگ را

گشاده زنخ دیدش و تیزتگ

بدیدش که دارد دل و تاو و رگ‏

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پیلوار و برو یال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همى سوختندش ز بیم گزند

چپ و راست گفتى که جادو شدست

بآورد تازنده آهو شدست‏

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نو آیین و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دینار داد

از امروز و فردا نیامدش یاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *