هفت خوان رستم‏

خوان سوم جنگ رستم با اژدها

ز دشت اندر آمد یکى اژدها

کزو پیل گفتى نیابد رها

بدان جایگه بودش آرامگاه

نکردى ز بیمش برو دیو راه‏

بیامد جهانجوى را خفته دید

بر او یکى اسپ آشفته دید

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید

که یارد بدین جایگاه آرمید

نیارست کردن کس آنجا گذر

ز دیوان و پیلان و شیران نر

همان نیز کامد نیابد رها

ز چنگ بد اندیش نر اژدها

سوى رخش رخشنده بنهاد روى

دوان اسپ شد سوى دیهیم جوى‏

ز دشت اندر آمد یکى اژدها

کزو پیل گفتى نیابد رها

بدان جایگه بودش آرامگاه

نکردى ز بیمش برو دیو راه‏

بیامد جهانجوى را خفته دید

بر او یکى اسپ آشفته دید

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید

که یارد بدین جایگاه آرمید

نیارست کردن کس آنجا گذر

ز دیوان و پیلان و شیران نر

همان نیز کامد نیابد رها

ز چنگ بد اندیش نر اژدها

سوى رخش رخشنده بنهاد روى

دوان اسپ شد سوى دیهیم جوى‏

همى کوفت بر خاک رویینه سم

چو تندر خروشید و افشاند دم‏

تهمتن چو از خواب بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

بگرد بیابان یکى بنگرید

شد آن اژدهاى دژم ناپدید

ابا رخش بر خیره پیکار کرد

ازان کو سر خفته بیدار کرد

دگر باره چون شد بخواب اندرون

ز تاریکى آن اژدها شد برون‏

ببالین رستم تگ آورد رخش

همى کند خاک و همى کرد پخش‏

دگر باره بیدار شد خفته مرد

بر آشفت و رخسارگان کرد زرد

بیابان همه سربسر بنگرید

بجز تیرگى شب بدیده ندید

بدان مهربان رخش بیدار گفت

که تاریکى‏ء شب بخواهى نهفت‏

سرم را همى بازدارى ز خواب

به بیدارئ من گرفتت شتاب‏

گر این بار سازى چنین رستخیز

سرت را ببرّم بشمشیر تیز

پیاده شوم سوى مازندران

کشم ببر و شمشیر و گرز گران‏

سیم ره بخواب اندر آمد سرش

ز ببر بیان داشت پوشش برش‏

بغرّید باز اژدهاى دژم

همى آتش افروخت گفتى بدم‏

چراگاه بگذاشت رخش آن زمان

نیارست رفتن بر پهلوان‏

دلش زان شگفتى بدو نیم بود

کش از رستم و اژدها بیم بود

هم از بهر رستم دلش نارمید

چو باد دمان نزد رستم دوید

خروشید و جوشید و برکند خاک

ز نعلش زمین شد همه چاک چاک‏

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

بر آشفت با باره دستکش‏

چنان ساخت روشن جهان آفرین

که پنهان نکرد اژدها را زمین‏

بران تیرگى رستم او را بدید

سبک تیغ تیز از میان بر کشید

بغرّید برسان ابر بهار

زمین کرد پر آتش از کار زار

بدان اژدها گفت بر گوى نام

کزین پس تو گیتى نبینى بکام‏

نباید که بى‏نام بر دست من

روانت بر آید ز تاریک تن‏

چنین گفت دژخیم نرّ اژدها

که از چنگ من کس نیابد رها

صد اندر صد این دشت جاى منست

بلند آسمانش هواى منست‏

نیارد گذشتن بسر بر عقاب

ستاره نبیند زمینش بخواب‏

بدو اژدها گفت نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست‏

چنین داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نیرمم‏

بتنها یکى کینه‏ور لشکرم

برخش دلاور زمین بسپرم‏

برآویخت با او بجنگ اژدها

نیامد بفرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها دید رخش

کزان سان بر آویخت با تاج بخش‏

بمالید گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را بدندان گرفت‏

بدرّید کتفش بدندان چو شیر

برو خیره شد پهلوان دلیر

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش‏

زمین شد بزیر تنش ناپدید

یکى چشمه خون از برش بر دمید

چو رستم بران اژدهاى دژم

نگه کرد برزد یکى تیز دم‏

بیابان همه زیر او بود پاک

روان خون گرم از بر تیره خاک‏

تهمتن ازو در شگفتى بماند

همى پهلوى نام یزدان بخواند

بآب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز بزور جهانبان نجست‏

بیزدان چنین گفت کاى دادگر

تو دادى مرا دانش و زور و فر

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل

بیابان بى‏آب و دریاى نیل‏

بداندیش بسیار و گر اندکیست

چو خشم آورم پیش چشمم یکیست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن