داستان رستم و شغاد
آغاز داستان رستم و شغاد
یکى پیر بد نامش آزاد سرو
که با احمد سهل بودى بمرو
دلى پر ز دانش سرى پر سخن
زبان پر ز گفتارهاى کهن
کجا نامه خسروان داشتى
تن و پیکر پهلوان داشتى
بسام نریمان کشیدى نژاد
بسى داشتى رزم رستم بیاد
بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم
اگر مانم اندر سپنجى سراى
روان و خرد باشدم رهنماى
سر آرم من این نامه باستان
بگیتى بمانم یکى داستان
بنام جهاندار محمود شاه
ابو القاسم آن فرّ دیهیم و گاه
یکى پیر بد نامش آزاد سرو
که با احمد سهل بودى بمرو
دلى پر ز دانش سرى پر سخن
زبان پر ز گفتارهاى کهن
کجا نامه خسروان داشتى
تن و پیکر پهلوان داشتى
بسام نریمان کشیدى نژاد
بسى داشتى رزم رستم بیاد
بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم
اگر مانم اندر سپنجى سراى
روان و خرد باشدم رهنماى
سر آرم من این نامه باستان
بگیتى بمانم یکى داستان
بنام جهاندار محمود شاه
ابو القاسم آن فرّ دیهیم و گاه
خداوند ایران و نیران و هند
ز فرّش جهان شد چو رومى پرند
ببخشش همى گنج بپراگند
بدانایى از گنج نام آگند
بزرگست و چون سالیان بگذرد
ازو گوید آن کس که دارد خرد
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرّم بهار
خنک آنک بیند کلاه ورا
همان بارگاه و سپاه ورا
دو گوش و دو پاى من آهو گرفت
تهى دستى و سال نیرو گرفت
ببستم برین گونه بدخواه بخت
بنالم ز بخت بد و سال سخت
شب و روز خوانم همى آفرین
بران دادگر شهریار زمین
همه شهر با من بدین یاورند
جز آن کس که بد دین و بد گوهرند
که تا او بتخت کیى بر نشست
در کین و دست بدى را ببست
بپیچاند آن را که بیشى کند
و گر چند بیشى ز پیشى کند
ببخشاید آن را که دارد خرد
ز اندازه روز بر نگذرد
ازو یادگارى کنم در جهان
که تا هست مردم نگردد نهان
بدین نامه شهریاران پیش
بزرگان و جنگى سواران پیش
همه رزم و بزمست و راى و سخن
گذشته بسى روزگار کهن
همان دانش و دین و پرهیز و راى
همان رهنمونى بدیگر سراى
ز چیزى کزیشان پسند آیدش
همین روز را سودمند آیدش
کزان برتران یادگارش بود
همان مونس روزگارش بود
همى چشم دارم بدین روزگار
که دینار یابم من از شهریار
دگر چشم دارم بدیگر سراى
که آمرزش آید مرا از خداى
که از من پس از مرگ ماند نشان
ز گنج شهنشاه گردنکشان
کنون باز گردم بگفتار سرو
فروزنده سهل ماهان بمرو