داستان رستم و سهراب

آمدن رستم به شهر سمنگان‏

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده گو تاج بخش

بنخچیرگه زو رمیدست رخش‏

پذیره شدندش بزرگان و شاه

کسى کو بسر بر نهادى کلاه‏

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که یارست با تو نبرد آزمود

درین شهر ما نیکخواه توایم

ستاده بفرمان و راه توایم‏

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده گو تاج بخش

بنخچیرگه زو رمیدست رخش‏

پذیره شدندش بزرگان و شاه

کسى کو بسر بر نهادى کلاه‏

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که یارست با تو نبرد آزمود

درین شهر ما نیکخواه توایم

ستاده بفرمان و راه توایم‏

تن و خواسته زیر فرمان تست

سر ارجمندان و جان آن تست‏

چو رستم بگفتار او بنگرید

ز بدها گمانیش کوتاه دید

بدو گفت رخشم بدین مرغزار

ز من دور شد بى‏لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پى است

و ز آنجا کجا جویبار و نى است‏

ترا باشد ار بازجویى سپاس

بباشم بپاداش نیکى شناس‏

گر ایدونک ماند ز من ناپدید

سران را بسى سر بباید برید

بدو گفت شاه اى سزاوار مرد

نیارد کسى با تو این کار کرد

تو مهمان من باش و تندى مکن

بکام تو گردد سراسر سخن‏

یک امشب بمى شاد داریم دل

و ز اندیشه آزاد داریم دل‏

نماند پى رخش فرّخ نهان

چنان باره نامدار جهان‏

تهمتن بگفتار او شاد شد

روانش ز اندیشه آزاد شد

سزا دید رفتن سوى خان او

شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در کاخ جاى

همى بود در پیش او بر بپاى‏

ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

سزاوار با او بشادى نشاند

گسارنده باده آورد ساز

سیه چشم و گلرخ بتان طراز

نشستند با رودسازان بهم

بدان تا تهمتن نباشد دژم‏

چو شد مست و هنگام خواب آمدش

همى از نشستن شتاب آمدش‏

سزاوار او جاى آرام و خواب

بیاراست و بنهاد مشک و گلاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *