داستان رستم و سهراب

رزم سهراب با گردآفرید

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم‏

زنى بود برسان گردى سوار

همیشه بجنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گرد آفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش بکردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جاى درنگ‏

نهان کرد گیسو بزیر زره

بزد بر سر ترگ رومى گره‏

فرود آمد از دژ بکردار شیر

کمر بر میان بادپایى بزیر

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم‏

زنى بود برسان گردى سوار

همیشه بجنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گرد آفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش بکردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جاى درنگ‏

نهان کرد گیسو بزیر زره

بزد بر سر ترگ رومى گره‏

فرود آمد از دژ بکردار شیر

کمر بر میان بادپایى بزیر

بپیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکى ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

دلیران و کار آزموده سران‏

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را بدندان گزید

چنین گفت کامد دگر باره گور

بدام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکى ترگ چینى بکردار باد

بیامد دمان پیش گرد آفرید

چو دخت کمندافگن او را بدید

کمان را بزه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

بسهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت‏

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

بر آشفت و تیز اندر آمد بجنگ‏

سپر بر سر آورد و بنهاد روى

ز پیکار خون اندر آمد بجوى‏

چو سهراب را دید گرد آفرید

که بر سان آتش همى بر دمید

کمان بزه را بباز و فگند

سمندش بر آمد بابر بلند

سر نیزه را سوى سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد

بر آشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بد خواه او چاره‏گر بد بجنگ‏

عنان برگرایید و برگاشت اسپ

بیامد بکردار آذرگشسپ‏

زدوده سنان آنگهى در ربود

در آمد بدو هم بکردار دود

بزد بر کمربند گرد آفرید

زره بر برش یک بیک بردرید

ز زین بر گرفتش بکردار گوى

چو چوگان بزخم اندر آید بدوى‏

چو بر زین بپیچید گرد آفرید

یکى تیغ تیز از میان بر کشید

بزد نیزه او بدو نیم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپیچید ازو روى و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

بخشم از جهان روشنایى ببرد

چو آمد خروشان بتنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش‏

رها شد ز بند زره موى اوى

درفشان چو خورشید شد روى اوى‏

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موى او از در افسرست‏

شگفت آمدش گفت از ایران سپاه

چنین دختر آید به آوردگاه‏

سواران جنگى بروز نبرد

همانا بابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایى مجوى

چرا جنگ جویى تو اى ماه روى‏

نیامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهایى نیابى مشور

بدانست کاویخت گرد آفرید

مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روى بنمود و گفت اى دلیر

میان دلیران بکردار شیر

دو لشکر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روى و موى

سپاه تو گردد پر از گفت و گوى‏

که با دخترى او بدشت نبرد

بدین سان بابر اندر آورد گرد

نهانى بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

میان دو صف بر کشیده سپاه‏

کنون لشکر و دژ بفرمان تست

نباید برین آشتى جنگ جست‏

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آیى بدان ساز کت دل هواست‏

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

یکى بوستان بد در اندر بهشت

ببالاى او سرو دهقان نکشت‏

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتى همى بشکفد هر زمان‏

بدو گفت کاکنون ازین بر مگرد

که دیدى مرا روزگار نبرد

برین باره دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند

بپاى آورد زخم کوپال من

نراند کسى نیزه بر یال من‏

عنان را بپیچید گرد آفرید

سمند سر افراز بر دژ کشید

همى رفت و سهراب با او بهم

بیامد بدرگاه دژ گژدهم‏

در باره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند

ز آزار گرد آفرید و هجیر

پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کاى نیکدل شیر زن

پر از غم بد از تو دل انجمن‏

که هم رزم جستى هم افسون و رنگ

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ‏

بخندید بسیار گرد آفرید

بباره بر آمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین

چنین گفت کاى شاه ترکان چین‏

چرا رنجه گشتى کنون باز گرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت‏

چنین بود و روزى نبودت ز من

بدین درد غمگین مکن خویشتن‏

همانا که تو خود ز ترکان نه

که جز بافرین بزرگان نه‏

بدان زور و بازوى و آن کتف و یال

ندارى کس از پهلوانان همال‏

و لیکن چو آگاهى آید بشاه

که آورد گردى ز توران سپاه‏

شهنشاه و رستم بجنبد ز جاى

شما با تهمتن ندارید پاى‏

نماند یکى زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت‏

دریغ آیدم کین چنین یال و سفت

همى از پلنگان بباید نهفت‏

ترا بهتر آید که فرمان کنى

رخ نامور سوى توران کنى‏

نباشى بس ایمن ببازوى خویش

خورد گاو نادان ز پهلوى خویش‏

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همى دژ بچنگ آمدش‏

بزیر دژ اندر یکى جاى بود

کجا دژ بدان جاى بر پاى بود

بتاراج داد آن همه بوم و رست

بیکبارگى دست بد را بشست‏

چنین گفت کامروز بیگاه گشت

ز پیکارمان دست کوتاه گشت‏

برآرم بشبگیر ازین باره گرد

ببینند آسیب روز نبرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫14 نظرها

  1. سلام من خیلی داستانهای شاهنامه رو دوست دارم کاش میشد داستانها رو به زبان ساده ی امروزی با نثر خیلی روان بزارید برامون من اگه اول داستانو خوب بخونم بعد از خوندن شعرش بیشتر لذت میبرم. ممنون

  2. هم میهن گرامی درود بر شماوروزگارتان شاد باد
    بی زحمت توضیح درمورد بیت زیر که منظور از یکی جای چه بودهبدهید ممنون می شوم.
    به زیر دژ اندر یکی جای بود / کجا دژ بدان جای بر پای بود

  3. سلام
    درس که بخونین صفر نمیگیرن .
    خوب معنی این شعر از شرح مهرآبادى جلد یک

    رزم سهراب با گرد آفرید
    چون دختر گژدهم آگه گشت که هجیر- سالار آن گروه- گم شد، اندوهگین گشت و خروشى از درد برآورد و آهى سرد بکشید. او زنى بود همچون پهلوانى سوار که همیشه نامدارانه در جنگ بود. نامش را گرد آفرید«۱»نهاده بودند، از آن رو که هرگز کسى همچون او در جنگ ندیده بودند. گردآفرید را آن چنان از آن کار هجیر، ننگ آمد که روى لاله‏گونش سیاه گشت. دیگر جاى درنگ نبود. پس زره سواران جنگى بپوشید و گیسوان را به زیر زره نهان کرد و بر بالاى کلاهخود رومى‏اش گرهى بزد.
    آنگاه کمر بر میان بست و همچون شیر سوار بر اسپى باد پاى از دژ فرود آمد و چون گَرد به پیش سپاه آمد و به مانند تندر خروشان فریادى بکرد که: کجایند گُردان و جنگاوران و سران دلیر و کارآزموده که یکى از ایشان همچون نهنگ دلاور جنگ مرا بیآزماید؟ لیک هیچ یک از جنگاوران آن سپاه سرفراز به جنگ او بیرون نشد. چون سهراب شیر اوژن او را بدید، بخندید و لبش را به دندان گزید و با خود گفت: بار دیگر گورخرى به دام خداوند شمشیر و زور افتاد. پس گبر بپوشید و چون باد، کلاهخودى رومى بر سر نهاد و به پیش گرد آفرید تاخت. چون آن دختر کمندافکن- که مرغ نیز یاراى گذشتن از پیش تیر او را نداشت- سهراب را بدید، کمان را به زه کرد و بارانى از تیر بر او ببارید و از چپ و راست نیز با سواران توران بجنگید. سهراب که چنین دید، او را ننگ آمد. پس برآشفت و سپر را بر سر برآورد و تیز به جنگ او روى نهاد. گردآفرید بدید که هماوردش بسان آتش بردمید. پس کمان را به زه کرد.
    اسپش برجست. گردآفرید سر نیزه را به سوى سهراب کرد. سهراب چون پلنگ برآشفت و چونان بدخواه او به چاره‏گرى در جنگ پرداخت و به مانند آذر گشسپ، اسپ را از جا جهانید و با نیزه جان ستان در دست، بیامد و چون نزدیک او رسید، سر نیزه را در پشت خود پنهان کرد. آنگاه تیز آن را بر کمر بند گرد آفرید بزد و سرتاسر زره را بر تنش بردرید و او را چون گوى، از زین برگرفت و خواست تا به یک زخم چون زخم چوگان، او را به روى در اندازد. گرد آفرید چون بر زین بپیچید، بى‏درنگ تیغ تیزى از نیام برکشید و با آن شمشیر، نیزه سهراب را به دو نیم کرد و بار دیگر بر زین بنشست و چون هماورد او نبود، روى از جنگ با او بتابید و زود برگشت. لیک سهراب خشماگین، رخ را به رخش بسپرد و خروشان، خود را به نزدیکى او رسانید و بجنبید و کلاهخود را از سرش برداشت که ناگهان موهاى گردآفرید از بند زره رها شد و رویش چون خورشید درخشان آشکار گشت. سهراب بدانست که او دختر است و او را بسیار شگفت آمد و با خود گفت: چگونه در هنگام جنگ که سواران جنگى، گَرد بر آسمان بر مى‏آورند، از سپاه ایران چنین دخترى را به آوردگاه مى‏فرستند؟ پس سهراب کمند پیچان خود را از فتراک بگشاد و بر میان گردآفرید افکند و او را به بند آورد و به او گفت: اى ماهروى، اینک از من رهایى مجوى و مرا بگوى که چرا تو به جنگ من آمدى. من گورى را نیز بسان تو به دام آوردم و تو بى گمان با زور از چنگ من رهایى نخواهى یافت.

  4. باتشکرویژه از شمابابت اینکه, شعرو به تنهایی گذاشتین .
    که این شعر به همین صورت توی کتاب درسی ماهم بود؛ اگه من این سایت هاروسرچ کردم فقط برای پیداکردن معنی این اشعاربود …
    حالاصفربگیرم خوبه.خداروخوش میاد.این بزودی شماکی میرسه آخه من فرداامتحان دارم خوب..د..د…د….د…
    🙁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *