داستان رستم و سهراب

پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر

چو افگند خور سوى بالا کمند

زبانه بر آمد ز چرخ بلند

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمه سنگ رنگ‏

یکى تیغ هندى بچنگ اندرش

یکى مغفر خسروى بر سرش‏

کمندى بفتراک بر شست خم

خم اندر خم و روى کرده دژم‏

بیامد یکى برز بالا گزید

بجایى که ایرانیان را بدید

چو افگند خور سوى بالا کمند

زبانه بر آمد ز چرخ بلند

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمه سنگ رنگ‏

یکى تیغ هندى بچنگ اندرش

یکى مغفر خسروى بر سرش‏

کمندى بفتراک بر شست خم

خم اندر خم و روى کرده دژم‏

بیامد یکى برز بالا گزید

بجایى که ایرانیان را بدید

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بدو گفت کژّى نیاید ز تیر

نشانه نباید که خم آورد

چو پیچان شود زخم کم آورد

بهر کار در پیشه کن راستى

چو خواهى که نگزایدت کاستى‏

سخن هر چه پرسم همه راست گوى

متاب از ره راستى هیچ روى‏

چو خواهى که یابى رهایى ز من

سر افراز باشى بهر انجمن‏

از ایران هر آنچت بپرسم بگوى

متاب از ره راستى هیچ روى‏

سپارم بتو گنج آراسته

بیابى بسى خلعت و خواسته‏

ور ایدون که کژّى بود راى تو

همان بند و زندان بود جاى تو

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

سخن هر چه پرسد ز ایران سپاه‏

بگویم همه آنچ دانم بدوى

بکژّى چرا بایدم گفت و گوى‏

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه‏

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاوس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم بمن بر شمار

بگو کان سراپرده هفت رنگ

بدو اندرون خیمه‏هاى پلنگ‏

بپیش اندرون بسته صد ژنده پیل

یکى مهد پیروزه برسان نیل‏

یکى برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرّین غلافش بنفش‏

بقلب سپاه اندرون جاى کیست

ز گردان ایران و را نام چیست‏

بدو گفت کان شاه ایران بود

بدرگاه او پیل و شیران بود

و زان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه‏

سراپرده برکشیده سیاه

رده گردش اندر ز هر سو سپاه‏

بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

پس پشت پیلان و بالاش پیش‏

زده پیش او پیل پیکر درفش

بدر بر سواران زرّینه کفش‏

چنین گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجا پیل پیکر بود

دگر گفت کان سرخ پرده سراى

سواران بسى گردش اندر بپاى‏

یکى شیر پیکر درفشى بزر

درفشان یکى در میانش گهر

چنین گفت کان فرّ آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان‏

بپرسید کان سبز پرده سراى

یکى لشکرى گشن پیشش بپاى‏

یکى تخت پر مایه اندر میان

زده پیش او اختر کاویان‏

برو بر نشسته یکى پهلوان

ابا فرّ و با سفت و یال گوان‏

ز هر کس که بر پاى پیشش بر است

نشسته بیک رش سرش برتر است‏

یکى باره پیشش ببالاى اوى

کمندى فرو هشته تا پاى اوى‏

برو هر زمان بر خروشد همى

تو گویى که در زین بجوشد همى‏

بسى پیل بر گستوان دار پیش

همى جوشد آن مرد بر جاى خویش‏

نه مر دست ز ایران ببالاى اوى

نه بینم همى اسپ همتاى اوى‏

درفشى بدید اژدها پیکرست

بران نیزه بر شیر زرّین سرست‏

چنین گفت کز چین یکى نامدار

بنوّى بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرّخ هجیر

بدو گفت نامش ندارم بویر

بدین دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بیامد بر شهریار

غمى گشت سهراب را دل ازان

که جایى ز رستم نیامد نشان‏

نشان داده بود از پدر مادرش

همى دید و دیده نبد باورش‏

همى نام جست از زبان هجیر

مگر کان سخنها شود دلپذیر

نبشته بسر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسید زان مهتران

کشیده سراپرده بد بر کران‏

سواران بسیار و پیلان بپاى

بر آید همى ناله کرّ ناى‏

یکى گرگ پیکر درفش از برش

برآورده از پرده زرّین سرش‏

بدو گفت کان پور گودرز گیو

که خوانند گردان و را گیو نیو

ز گودرزیان مهتر و بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست‏

بدو گفت زان سوى تابنده شید

بر آید یکى پرده بینم سپید

ز دیباى رومى بپیشش سوار

رده بر کشیده فزون از هزار

پیاده سپردار و نیزه وران

شده انجمن لشکرى بى‏کران‏

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسى ساج‏

ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

غلام ایستاده رده خیل خیل‏

بر خیمه نزدیک پرده سراى

بدهلیز چندى پیاده بپاى‏

بدو گفت کو را فریبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان‏

بپرسید کان سرخ پرده سراى

بدهلیز چندى پیاده بپاى‏

بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هر گونه بر کشیده درفش‏

درفشى پس پشت پیکر گراز

سرش ماه زرّین و بالا دراز

چنین گفت کو را گرازست نام

که در جنگ شیران ندارد لگام‏

هشیوار و ز تخمه گیوگان

که بر درد و سختى نگردد ژکان‏

نشان پدر جست و با او نگفت

همى داشت آن راستى در نهفت‏

تو گیتى چه سازى که خود ساختست

جهاندار ازین کار پرداختست‏

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کو گذارد بباید گذاشت‏

دگر باره پرسید ازان سرفراز

ازان کش بدیدار او بد نیاز

ازان پرده سبز و مرد بلند

و زان اسپ و آن تاب داده کمند

از آن پس هجیر سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه باید نهفت‏

گر از نام چینى بمانم همى

ازان است کو را ندانم همى‏

بدو گفت سهراب کین نیست داد

ز رستم نکردى سخن هیچ یاد

کسى کو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان‏

تو گفتى که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست‏

چنین داد پاسخ مر او را هجیر

که شاید بدن کان گو شیر گیر

کنون رفته باشد بزابلستان

که هنگام بزمست در گلستان‏

بدو گفت سهراب کین خود مگوى

که دارد سپهبد سوى جنگ روى‏

برامش نشنید جهان پهلوان

برو بر بخندند پیر و جوان‏

مرا با تو امروز پیمان یکیست

بگوییم و گفتار ما اندکیست‏

اگر پهلوان را نمایى بمن

سرافراز باشى بهر انجمن‏

ترا بى‏نیازى دهم در جهان

گشاده کنم گنجهاى نهان‏

ور ایدون که این راز دارى ز من

گشاده بپوشى بمن بر سخن‏

سرت را نخواهد همى تن بجاى

نگر تا کدامین به آیدت راى‏

نبینى که موبد بخسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت‏

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده بسنگ اندرست‏

چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهرى بود بى‏بها

چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

چو سیر آید از مهر و ز تاج و گاه‏

نبرد کسى جوید اندر جهان

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان‏

کسى را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید بگرد

تنش زور دارد بصد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گیرد بروز نبرد

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد

هم آورد او بر زمین پیل نیست

چو گرد پى رخش او نیل نیست‏

بدو گفت سهراب از آزادگان

سیه بخت گودرز کشوادگان‏

چرا چون ترا خواند باید پسر

بدین زور و این دانش و این هنر

تو مردان جنگى کجا دیده

که بانگ پى اسپ نشنیده‏

که چندین ز رستم سخن بایدت

زبان بر ستودنش بگشایدت‏

از آتش ترا بیم چندان بود

که دریا بآرام خندان بود

چو دریاى سبز اندر آید ز جاى

ندارد دم آتش تیز پاى‏

سر تیرگى اندر آید بخواب

چو تیغ از میان بر کشد آفتاب‏

بدل گفت پس کار دیده هجیر

که گر من نشان گو شیرگیر

بگویم بدین ترک با زور دست

چنین یال و این خسروانى نشست‏

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

بر انگیزد این باره پیل تن‏

برین زور و این کتف و این یال اوى

شود کشته رستم بچنگال اوى‏

از ایران نیاید کسى کینه خواه

بگیرد سر تخت کاؤس شاه‏

چنین گفت موبد که مردن بنام

به از زنده دشمن بدو شاد کام‏

اگر من شوم کشته بر دست اوى

نگردد سیه روز چون آب جوى‏

چو گودرز و هفتاد پور گزین

همه پهلوانان با آفرین‏

نباشد بایران تن من مباد

چنین دارم از موبد پاک یاد

که چون بر کشد از چمن بیخ سرو

سزد گر گیا را نبوید تذرو

بسهراب گفت این چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست‏

نباید ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

همى پیل تن را نخواهى شکست

همانا که آسان نیاید بدست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن