انوشیروان
برگشتن نوشینروان، گرد پادشاهى خویش
خردمند کسرى چنان کرد راى
کزان مرز لختى بجنبد ز جاى
بگردد یکى گرد خرم جهان
گشاده کند رازهاى نهان
بزد کوس و ز جاى لشکر براند
همى ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهاى زرین و زرین سپر
تو گفتى بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
خردمند کسرى چنان کرد راى
کزان مرز لختى بجنبد ز جاى
بگردد یکى گرد خرم جهان
گشاده کند رازهاى نهان
بزد کوس و ز جاى لشکر براند
همى ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهاى زرین و زرین سپر
تو گفتى بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوى خراسان کشید
سپه را بآیین ساسان کشید
بهر بوم آباد کو بر گذشت
سراپرده و خیمهها زد بدشت
چو بر خاستى ناله کرّ ناى
منادیگرى پیش کردى بپاى
که اى زیردستان شاه جهان
که دارد گزندى ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همى تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمّى نباشد ز داد
هنر باید از شاه و راى و نژاد
ز گرگان بسارىّ و آمل شدند
بهنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یک سر همه بیشه بود
دل شاه ایران پر اندیشه بود
ز هامون بکوهى بر آمد بلند
یکى تازیى بر نشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کاى روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
تویى آفریننده هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدى بدین خرمى
که از آسمان نیست پیدا زمى
کسى کو جز از تو پرستد همى
روان را بدوزخ فرستد همى
ازیرا فریدون یزدان پرست
بدین بیشه بر ساخت جاى نشست
بدو گفت گوینده کاى دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودى گذر
ازین مایه ور جا بدین فرّهى
دل ما ز رامش نبودى تهى
نیاریم گردن بر افراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک بجاى
ز پرنده و مردم و چارپاى
گزندى که آید بایران سپاه
ز کشور بکشور جزین نیست راه
بسى پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برین بوم و بر پارسا زادگان
نکاهد همى رنج کافزایشست
بما بر کنون جاى بخشایشست
نباشد بگیتى چنین جاى شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدان پرست
ببد بر سوى ما نیازید دست
اگر شاه بیند به راى بلند
بما بر کند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریاد خواه
بدستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم
و گر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهاى فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو نخچیر و آب روان
ز دیدن همى خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همى غارت از شهر ایران کنند
ز شاهىّ و ز روى فرزانگى
نشاید چنین هم ز مردانگى
نخوانند بر ما کسى آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
بدستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد بآباد بوم
ز هر کشورى مردم بیش بین
که استاد بینى برین برگزین
یکى باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالاى او ده کمند
بسنگ و بگچ باید از قعر آب
بر آورده تا چشمه آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن بایران نیاید گزند
نباید که آید یکى زین برنج
بده هرچ خواهند و بگشاى گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکى پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
درى بر نهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روى کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند