انوشیروان

جنگ ساختن رام برزین با نوشزاد و پند دادن پیروز نوشزاد را

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پویان براه‏

چو از ره سوى رام برزین رسید

بگفت آنچ از شاه کسرى شنید

چو آن گفته شد نامه او بداد

بفرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

و ز آزرم او مغز پرداختن‏

چو آن نامه بر خواند مرد کهن

شنید از فرستاده چندى سخن‏

بدانگه که خیزد خروش خروس

ز درگاه بر خاست آواى کوس‏

سپاهى بزرگ از مداین برفت

بشد رام برزین سوى جنگ تفت‏

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پویان براه‏

چو از ره سوى رام برزین رسید

بگفت آنچ از شاه کسرى شنید

چو آن گفته شد نامه او بداد

بفرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

و ز آزرم او مغز پرداختن‏

چو آن نامه بر خواند مرد کهن

شنید از فرستاده چندى سخن‏

بدانگه که خیزد خروش خروس

ز درگاه بر خاست آواى کوس‏

سپاهى بزرگ از مداین برفت

بشد رام برزین سوى جنگ تفت‏

پس آگاهى آمد سوى نوش زاد

سپاه انجمن کرد و روزى بداد

همه جاثلیقان و بطریق روم

که بودند زان مرز آباد بوم‏

سپهدار شماس پیش اندرون

سپاهى همه دست شسته بخون‏

بر آمد خروش از در نوش زاد

بجنبید لشکر چو دریا ز باد

بهامون کشیدند یک سر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر

چو گرد سپه رام برزین بدید

بزد ناى رویین و صف برکشید

ز گرد سواران جوشنوران

گراییدن گرزهاى گران‏

دل سنگ خارا همى بر درید

کسى روى خورشید تابان ندید

بقلب سپاه اندرون نوش زاد

یکى ترگ رومى بسر بر نهاد

سپاهى بد از جاثلیقان روم

که پیدا نبد از پى نعل بوم‏

تو گفتى مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست‏

زره دار گردى بیامد دلیر

کجا نام او بود پیروز شیر

خروشید کاى نامور نوش زاد

سرت را که پیچید چونین ز داد

بگشتى ز دین کیومرثى

هم از راه هوشنگ و طهمورثى‏

مسیح فریبنده خود کشته شد

چو از دین یزدان سرش گشته شد

ز دین آوران کین آن کس مجوى

کجا کار خود را ندانست روى‏

اگر فرّ یزدان برو تافتى

جهود اندرو راه کى یافتى‏

پدرت آن جهاندار آزاد مرد

شنیدى که با روم و قیصر چه کرد

تو با او کنون جنگ سازى همى

سرت بآسمان بر فرازى همى‏

بدین چهر چون ماه و این فرّ و برز

برین یال و کتف و برین دست و گرز

نبینم خرد هیچ نزدیک تو

چنین خیره شد جان تاریک تو

دریغ آن سر و تاج و نام و نژاد

که اکنون همى داد خواهى بباد

تو با شاه کسرى بسنده نه‏اى

و گر پیل و شیر دمنده نه‏اى‏

چو دست و عنان تو اى شهریار

بایوان شاهان ندیدم نگار

چو پاى و رکیب تو و یال تو

چنین شورش و دست و کوپال تو

نگارنده چین نگارى ندید

زمانه چو تو شهریارى ندید

جوانى دل شاه کسرى مسوز

مکن تیره این آب گیتى فروز

پیاده شو از باره زنهار خواه

بخاک افگن این گرز و رومى کلاه‏

اگر دور از ایدر یکى باد سرد

نشاند بروى تو بر تیره گرد

دل شهریار از تو بریان شود

ز روى تو خورشید گریان شود

بگیتى همه تخم زفتى مکار

ستیزه نه خوب آید از شهریار

گر از راى من سر بیک سو برى

بلندى گزینى و کنداورى‏

بسى پند پیروز یاد آیدت

سخنهاى بدگوى باد آیدت‏

چنین داد پاسخ ورا نوش زاد

که اى پیر فرتوت سر پر ز باد

ز لشکر مرا زینهارى مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه‏

مرا دین کسرى نباید همى

دلم سوى مادر گراید همى‏

که دین مسیحاست آیین اوى

نگردم من از فرّه و دین اوى‏

مسیحاى دین دار اگر کشته شد

نه فرّ جهاندار ازو گشته شد

سوى پاک یزدان شد آن راى پاک

بلندى ندید اندرین تیره خاک‏

اگر من شوم کشته زان باک نیست

کجا زهر مرگست و تریاک نیست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *