انوشیروان
رزم کردن نوشین روان با فرفوریوس رومى و گرفتن قالینیوس و انطاکیه
و زان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندى ز گفتار کارآگهان
بیامد بنزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهى فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
بپیش اندرون پهلوانى سترگ
بجنگ اندرون هر یکى همچو گرگ
برومیش خوانند فرفوریوس
سوارى سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
و زان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندى ز گفتار کارآگهان
بیامد بنزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهى فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
بپیش اندرون پهلوانى سترگ
بجنگ اندرون هر یکى همچو گرگ
برومیش خوانند فرفوریوس
سوارى سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هر گونه پرداختیم
کى تا جور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهى بیامد بپیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده نامور لشکرى انجمن
یلان سرافراز شمشیر زن
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
بخون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برّنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
بهر سو ز رومى تلى کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ
بهامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همى تاختند
در و دشت از یشان بپرداختند
چنان هم همى رفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر بچنگ
سپه را بهامونى اندر کشید
بر آورده دیگر آمد پدید
دزى بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پرّ عقاب
یکى کندهاى گردش اندر پر آب
یکى شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومى سپاهى بزرگ اندر وى
همه نامداران پر خاشجوى
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتى ز گرد سپاه
خروشى بر آمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همى هر زمانى فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ بر ساختند
همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان باره دز نماند اندکى
همه شارستان باز مىشد یکى
خروشى بر آمد ز درگاه شاه
که اى نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید
بتاریکى اندر بهامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
و گر غارت و شورش و دار و گیر
بگوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مرد لب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
بدرگاه کسرى شدند انجمن
که ایدر ز جنگى سوارى نماند
بدین شارستان نامدارى نماند
همه کشته و خسته شد بىگناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک و خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بىگناه
بسى خواسته پیش ایشان بماند
و زان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
بانطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد براه
سپاهى بران شهر شد بىکران
دلیران رومى و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد ببیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
بشهر اندر آمد سراسر سپاه
پیى را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتى فروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سوارى ندیدند جنگى بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آن کس که گنجور قیصر بدند
بشاه جهاندار دادند گنج
بچنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر براه
بسوى مداین فرستاد شاه
و زیشان هران کس که جنگى بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند