انوشیروان
نامه خاقان چین به نزد نوشین روان
ز لشکر سخنگوى ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
یکى نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینى چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پر سخن تا در شهریار
بکسرى چو برداشتند آگهى
بیاراست ایوان شاهنشهى
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده بر شهریار
ابا نامه و هدیه و با نثار
ز لشکر سخنگوى ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
یکى نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینى چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پر سخن تا در شهریار
بکسرى چو برداشتند آگهى
بیاراست ایوان شاهنشهى
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده بر شهریار
ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
بچینى یکى نامهاى بر حریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت
همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
دگر سر فرازى و گنج و سپاه
سلیح و بزرگى نمودن بشاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مرا خواند اندر جهان آفرین
مرا داد بىآرزو دخترش
نجویند جز راى من لشکرش
و زان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد و هیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج و تاج
بدان گونه رفتم ز گلزرّیون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
چو آگاهى آمد بما چین و چین
بگوینده بر خواندیم آفرین
ز پیروزى شاه و مردانگى
خردمندى و شرم و فرزانگى
همه دوستى بودى اندر نهان
که جوییم با شهریار جهان
چو آن نامه بشنید و گفتار اوى
بزرگى و مردى و بازار اوى
فرستاده را جایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند
چو خوان و مى آراستى میگسار
فرستاده را خواستى شهریار
ببودند یک ماه نزدیک شاه
بایوان بزم و بنخچیرگاه
یکى بارگه ساخت روزى بدشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر
بلوجى و گیلى بزرین سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند
چو سیصد ز پیلان زرین ستام
ببردند و شمشیر زرین نیام
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گویى که زرّ اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل
بدو تخت پیروزه همرنگ نیل
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
همى کرّ شد مردم تیز گوش
فرستاده بردع و هند و روم
ز هر شهریارى ز آباد بوم
ز دشت سواران نیرهگزار
برفتند یک سر سوى شهریار
بچینى نمود آنک شاهى کر است
ز خورشید تا پشت ماهى کر است
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمین پر شد از آلت کارزار
بدشت اندر آوردگه ساختند
سواران جنگى همى تاختند
بکوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپین زن و نیزه دار
بیک سو پیاده بیک سو سوار
فرستادهگان را ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
شگفت آمد از لشکر و ساز اوى
همان چهره و نام و آواز اوى
فرستادگان یک بدیگر براز
بگفتند کین شاه گردن فراز
هنر جوید و هیچ پیچد عنان
بکردار پیکر نماید سنان
هنر گر نمودى بما شهریار
از و داشتى هر یکى یادگار
چو هر یک برفتى بر شاه خویش
سخن داشتى یار همراه خویش
بگفتى که چون شاه نوشین روان
بدیده نبینند پیر و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
بگنجور فرمود پس شهریار
که آرد بدشت آلت کارزار
بیاورد خفتان و خود و زره
بفرمود تا برگشاید گره
گشاده برون کرد زور آزماى
نبرداشتى جوشن او ز جاى
همان خود و خفتان و کوپال اوى
نبرداشتى جز بر و یال اوى
کمانکش نبودى بلشکر چنوى
نه از نامداران چنان جنگجوى
بآوردگه رفت چون پیل مست
یکى گرزه گاو پیکر بدست
بزیر اندرون باره گامزن
ز بالاى او خیره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرّ ناى
هم از پشت پیلان جرنگ دراى
تبیره زنان پیش بردند سنج
زمین آمد از سمّ اسبان برنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان
چپ و راست گردان و پیچان عنان
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
بایوان شد از دشت شاه جهان
یکایک برفتند با او مهان