انوشیروان

پند دادن گو، طلحند را

همه کام خاک و همه دشت خون

بگرد اندرون نیزه بد رهنمون‏

به طلخند هر چند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد را بدوخت‏

گزین کرد مردى سخنگوى گو

کزان مهتران او بدى پیش رو

که رو پیش طلخند و او را بگوى

که بیداد جنگ برادر مجوى‏

که هر خون که باشد برین ریخته

تو باشى بدان گیتى آویخته‏

یکى گوش بگشاى بر پند گو

بگفتار بدگوى غرّه مشو

نباید که از ما بدین کارزار

نکوهش بود در جهان یادگار

همه کام خاک و همه دشت خون

بگرد اندرون نیزه بد رهنمون‏

به طلخند هر چند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد را بدوخت‏

گزین کرد مردى سخنگوى گو

کزان مهتران او بدى پیش رو

که رو پیش طلخند و او را بگوى

که بیداد جنگ برادر مجوى‏

که هر خون که باشد برین ریخته

تو باشى بدان گیتى آویخته‏

یکى گوش بگشاى بر پند گو

بگفتار بدگوى غرّه مشو

نباید که از ما بدین کارزار

نکوهش بود در جهان یادگار

که این کشور هند ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

بپرهیز ازین جنگ و آویختن

ببیداد بر خیره خون ریختن‏

دل من بدین آشتى شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن‏

ازین مرز تا پیش دریاى چین

ترا باد چندانک خواهى زمین‏

همه مهر با جان برابر کنیم

ترا بر سر خویش افسر کنیم‏

ببخشیم شاهى بکردار گنج

که این تخت و افسر نیرزد برنج‏

و گر چند بیداد جویى همه

پراگندن گرد کرده رمه‏

بدین گیتى اندر نکوهش بود

همین را بدان سر پژوهش بود

مکن اى برادر به بیداد راى

که بیداد را نیست با داد پاى‏

فرستاده چون پیش طلخند شد

بپیغام شاه از در پند شد

چنین داد پاسخ که او را بگوى

که در جنگ چندین بهانه مجوى‏

برادر نخوانم ترا من نه دوست

نه مغز تو از دوده ما نه پوست‏

همه پادشاهى تو ویران کنى

چو آهنگ جنگ دلیران کنى‏

همه بدسگالان بنزد تواند

ببهرام روز اورمزد تواند

گنهکار هم پیش یزدان تویى

که بدنام و بدگوهر و بد خویى‏

ز خونى که ریزند زین پس بکین

تو باشى بنفرین و من بآفرین‏

و دیگر که گفتى ببخشیم تاج

هم این مرزبانى و این تخت عاج‏

هر آنگه که تو شهریارى کنى

مرا مرز بخشى و یارى کنى‏

نخواهم که جان باشد اندر تنم

و گر چشم بر تاج شاه افگنم‏

کنون جنگ را بر کشیدم رده

هوا شد چو دیبا بزر آژده‏

ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان

نداند کنون گو رکیب از عنان‏

بر آورد گه بر سر افشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم‏

بران سان سپاه اندر آرم بجنگ

که سیر آید از جنگ جنگى پلنگ‏

بیارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببینند هر سو شکست‏

که از بندگان نیز با شهریار

نپوشد کسى جوشن کارزار

چو پاسخ شنید آن خردمند مرد

بیامد همه یک بیک یاد کرد

غمى شد دل گو چو پاسخ شنید

که طلخند را راى پاسخ ندید

پر اندیشه فرزانه را پیش خواند

ز پاسخ فراوان سخنها براند

بدو گفت کاى مرد فرهنگ جوى

یکى چاره کار با من بگوى‏

همه دشت خونست و بى‏تن سرست

روان را گذر بر جهانداورست‏

نباید کزین جنگ فرجام کار

بما بازماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه کاى شهریار

نباید ترا پند آموزگار

گر از من همى باز جویى سخن

بجنگ برادر درشتى مکن‏

فرستاده‏اى تیز نزدیک اوى

سرافراز بادانش و نرم‏گوى‏

بباید فرستاد و دادن پیام

بگردد مگر او ازین جنگ رام‏

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزین کن ز گنج‏

چو باشد ترا تاج و انگشترى

بدینار با او مکن داورى‏

نگه کردم از گردش آسمان

بدین زودى او را سر آید زمان‏

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

یکى را ندیدم بدو راى و مهر

تبه گردد او هم بدین دشت جنگ

نباید گرفتن خود این کار تنگ‏

مگر مهر شاهى و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه‏

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش برنج‏

تو گر شهریارى و نیک اخترى

بکار سپهرى تواناترى‏

ز فرزانه بشنید شاه این سخن

دگر باره راى نو افگند بن‏

ز درد برادر پر از آب روى

گزین کرد نیک اخترى چرب‏گوى‏

بدو گفت گو پیش طلخند شو

بگویش که پر درد و رنجست گو

ازین گردش رزم و این کارزار

همى خواهد از داور کردگار

که گرداند اندر دلت هوش و مهر

بتابى ز جنگ برادر تو چهر

بفرزانه‏اى کو بنزدیک تست

فروزنده جان تاریک تست‏

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد این کار بیداد رفت‏

اگر چند تندى و کنداورى

هم از گردش چرخ بر نگذرى‏

همه گرد بر گرد ما دشمنست

جهانى پر از مردم ریمنست‏

همان شاه کشمیر و فغفور چین

که تنگست از ایشان بما بر زمین‏

نکوهیده باشیم ازین هر دو روى

هم از نامداران پر خاشجوى‏

که گویند کز بهر تخت و کلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه‏

بگوهر مگر همنژاد نیند

همان از گهر پاک زاده نیند

ز لشکر گر آیى بنزدیک من

درفشان کنى جان تاریک من‏

ز دینار و دیبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانى برنج‏

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بیابى همان یاره و تخت عاج‏

ز مهر برادر ترا ننگ نیست

مگر آرزویت جز از جنگ نیست‏

اگر پند من سربسر نشنوى

بفرجام زین بد پشیمان شوى‏

فرستاده آمد چو باد دمان

بنزدیک طلخند تیره روان‏

بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز

ز شاهىّ و ز گنج و دینار و چیز

چو بشنید طلخند گفتار اوى

خردمندى و راى و دیدار اوى‏

ازان کآسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نیامد فراز

چنین داد پاسخ که گو را بگوى

که هرگز مبادى جز از چاره جوى‏

بریده زوانت بشمشیر بد

تنت سوخته ز آتش هیربد

شنیدم همه خام گفتار تو

نبینم جز از چاره بازار تو

چگونه دهى گنج و شاهى بمن

تو خود کیستى زین بزرگ انجمن‏

توانایى و گنج و شاهى مراست

ز خورشید تا آب و ماهى مراست‏

همانا زمانت فراز آمدست

کت اندیشه‏هاى دراز آمدست‏

سپاه ایستاده چنین بر دو میل

ز آورد مردان و پیکار پیل‏

بیاراى لشکر فراز آر جنگ

برزم آمدى چیست راى درنگ‏

چنان بینى اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره بباید شمرد

ندانى جز افسون و بند و فریب

چو دیدى که آمد بپیشت نشیب‏

از اندیشه‏اى دور و ز تاج و تخت

نخواند ترا دانشى نیکبخت‏

فرستاده آمد سرى پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد یاد

چنین تا شب تیره بنمود روى

فرستاده آمد همى زین بدوى‏

فرود آمدند اندران رزمگاه

یکى کنده کندند پیش سپاه‏

طلایه همى گشت بر گرد دشت

بدین گونه تا رامش اندر گذشت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *