انوشیروان

پیمان نوشتن نوشین روان پسر خود را ، هرمزد

جهان را نمایش چو کردار نیست

نهانش جز از رنج و تیمار نیست‏

اگر تاج دارى اگر گرم و رنج

همان بگذرى زین سراى سپنج‏

بپیوستم این عهد نوشین روان

بپیروزى شهریار جوان‏

یکى نامه شهریاران بخوان

نگر تا که باشد چو نوشین روان‏

براى و بداد و ببزم و بجنگ

چو روزش سر آمد نبودش درنگ‏

تو اى پیر فرتوت بى‏توبه مرد

خرد گیر و ز بزم و شادى بگرد

جهان تازه شد چون قدح یافتى

روان را ز توبه تو برتافتى‏

جهان را نمایش چو کردار نیست

نهانش جز از رنج و تیمار نیست‏

اگر تاج دارى اگر گرم و رنج

همان بگذرى زین سراى سپنج‏

بپیوستم این عهد نوشین روان

بپیروزى شهریار جوان‏

یکى نامه شهریاران بخوان

نگر تا که باشد چو نوشین روان‏

براى و بداد و ببزم و بجنگ

چو روزش سر آمد نبودش درنگ‏

تو اى پیر فرتوت بى‏توبه مرد

خرد گیر و ز بزم و شادى بگرد

جهان تازه شد چون قدح یافتى

روان را ز توبه تو برتافتى‏

چه گفت آن سراینده سالخورد

چو اندر ز نوشین روان یاد کرد

سخنهاى هرمزد چون شد ببن

یکى نو پى افگند موبد سخن‏

هم آواز شد رایزن با دبیر

نبشتند پس نامه‏اى بر حریر

دلاراى عهدى ز نوشین روان

به هرمزد ناسالخورده جوان‏

سر نامه از دادگر کرد یاد

دگر گفت کین پند پور قباد

بدان اى پسر کین جهان بى‏وفاست

پر از رنج و تیمار و درد و بلاست‏

هر آنگه که باشى بدو شادتر

ز رنج زمانه دل آزادتر

همه شادمانى بمانى بجاى

بباید شدن زین سپنجى سراى‏

چو اندیشه رفتن آمد فراز

برخشنده روز و شب دیریاز

بجستیم تاج کیى را سرى

که بر هر سرى باشد او افسرى‏

خردمند شش بود ما را پسر

دلافروز و بخشنده و دادگر

ترا برگزیدم که مهتر بدى

خردمند و زیباى افسر بدى‏

بهشتاد بر بود پاى قباد

که در پادشاهى مرا کرد یاد

کنون من رسیدم بهفتاد و چار

ترا کردم اندر جهان شهریار

جز آرام و خوبى نجستم برین

که باشد روان مرا آفرین‏

امیدم چنانست کز کردگار

نباشى جز از شاد و به روزگار

گر ایمن کنى مردمان را بداد

خود ایمن بخسبى و از داد شاد

بپاداش نیکى بیابى بهشت

بزرگ آنک او تخم نیکى بکشت‏

نگر تا نباشى بجز بردبار

که تندى نه خوب آید از شهریار

جهاندار و بیدار و فرهنگ جوى

بماند همه ساله با آبروى‏

بگرد دروغ ایچ گونه مگرد

چو گردى شود بخت را روى زرد

دل و مغز را دور دار از شتاب

خرد را شتاب اندر آرد بخواب‏

بنیکى گراى و بنیکى بکوش

بهر نیک و بد پند دانا نیوش‏

نباید که گردد بگرد تو بد

کزان بد ترا بى‏گمان بد رسد

همه پاک پوش و همه پاک خور

همه پندها یادگیر از پدر

ز یزدان‏گشاى و بیزدان‏گراى

چو خواهى که باشد ترا رهنماى‏

جهان را چو آباد دارى بداد

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

چو نیکى نمایند پاداش کن

ممان تا شود رنج نیکى کهن‏

خردمند را شاد و نزدیک دار

جهان بر بداندیش تاریک دار

بهر کار با مرد دانا سگال

برنج تن از پادشاهى منال‏

چو یابد خردمند نزد تو راه

بماند بتو تاج و تخت و کلاه‏

هر آن کس که باشد ترا زیر دست

مفرماى در بى‏نوایى نشست‏

بزرگان و آزادگان را بشهر

ز داد تو باید که یابند بهر

ز نیکى فرومایه را دور دار

ببیدادگر مرد مگذار کار

همه گوش و دل سوى درویش دار

همه کار او چون غم خویش دار

ور ایدونک دشمن شود دوستدار

تو در بوستان تخم نیکى بکار

چو از خویشتن نامور داد داد

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانیان گنج بسته مدار

ببخشاى بر مرد پرهیز کار

که گر پند ما را شوى کاربند

همیشه بماند کلاهت بلند

که نیکى دهش نیک خواه تو باد

همه نیکى اندر پناه تو باد

مبادت فراموش گفتار من

اگر دور مانى ز دیدار من‏

سرت سبز باد و دلت شادمان

تنت پاک و دور از بد بدگمان‏

همیشه خرد پاسبان تو باد

همه نیکى اندر گمان تو باد

چو من بگذرم زین جهان فراخ

برآورد باید یکى خوب کاخ‏

بجایى کزو دور باشد گذر

نپرّد بدو کرکس تیز پر

درى دور بر چرخ ایوان بلند

ببالا بر آورده چون ده کمند

نبشته برو بارگاه مرا

بزرگى و گنج و سپاه مرا

فراوان ز هر گونه افگندنى

هم از رنگ و بوى و پراگندنى‏

بکافور تن را توانگر کنید

ز مشک از بر ترگم افسر کنید

ز دیباى زربفت پر مایه پنج

بیارید ناکار دیده ز گنج‏

بپوشید بر ما برسم کیان

بر آیین نیکان ما در میان‏

بسازید هم زین نشان تخت عاج

بر آویخته از بر عاج تاج‏

همان هرچه زرّین به پیش اندرست

اگر طاس و جامست اگر گوهرست‏

گلاب و مى و زعفران جام بیست

ز مشک و ز کافور و عنبر دویست‏

نهاده ز دست چپ و دست راست

ز فرمان فزونى نباید نه کاست‏

ز خون کرد باید تهیگاه خشک

بدو اندر افگنده کافور و مشک‏

ازان پس بر آرید در گاه را

نباید که بیند کسى شاه را

چو زین گونه بد کار آن بارگاه

نیابد بر ما کسى نیز راه‏

ز فرزند و ز دوده ارجمند

کسى کش ز مرگ من آید گزند

بیاساید از بزم و شادى دو ماه

که این باشد آیین پس از مرگ شاه‏

سزد گر هر آن کو بود پارسا

بگرید برین نامور پادشا

ز فرمان هرمزد بر مگذرید

دم خویش بى‏رأى او مشمرید

فراوان بران نامه هر کس گریست

پس از عهد یک سال دیگر بزیست‏

برفت و بماند این سخن یادگار

تو این یادگارش بزنهار دار

کنون زین سپس تاج هرمزد شاه

بیارایم و بر نشانم بگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *