انوشیروان

گفتگوى کردن گو و طلحند از بهر تخت

ز گفت بد آموز جوشان شدند

بنزدیک مادر خروشان شدند

بگفتند کز ما که زیباترست

که بر نیک و بد بر شکیباترست‏

چنین پاسخ آورد فرزانه زن

که با موبدى یکدل و راى زن‏

شما را بباید نشستن نخست

بآرام و با کام فرجام جست‏

ازان پس خنیده بزرگان شهر

هر آن کس که او دارد از راى بهر

یکایک بگوییم با رهنمون

نه خوبست گرمى بکار اندرون‏

کسى کو بجوید همى تاج و گاه

خرد باید و راى و گنج و سپاه‏

ز گفت بد آموز جوشان شدند

بنزدیک مادر خروشان شدند

بگفتند کز ما که زیباترست

که بر نیک و بد بر شکیباترست‏

چنین پاسخ آورد فرزانه زن

که با موبدى یکدل و راى زن‏

شما را بباید نشستن نخست

بآرام و با کام فرجام جست‏

ازان پس خنیده بزرگان شهر

هر آن کس که او دارد از راى بهر

یکایک بگوییم با رهنمون

نه خوبست گرمى بکار اندرون‏

کسى کو بجوید همى تاج و گاه

خرد باید و راى و گنج و سپاه‏

چو بیدادگر پادشاهى کند

جهان پر ز گرم و تباهى کند

بمادر چنین گفت پر مایه گو

کزین پرسش اندر زمانه مرو

اگر کشور از من نگیرد فروغ

بکژّى مکن هیچ راى دروغ‏

بطلخند بسپار گنج و سپاه

من او را یکى کهترم نیکخواه‏

و گر من بسال و خرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم‏

بدو گوى تا از پى تاج و تخت

نگیرد ببیدانشى کار سخت‏

بدو گفت مادر که تندى مکن

بر اندیشه باید که رانى سخن‏

هر آن کس که بر تخت شاهى نشست

میان بسته باید گشاده دو دست‏

نگه داشتن جان پاک از بدى

بدانش سپردن ره بخردى‏

هم از دشمن آژیر بودن بجنگ

نگه داشتن بهره نام و ننگ‏

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشید و ماه‏

اگر پشه از شاه یابد ستم

روانش بدوزخ بماند دژم‏

جهان از شب تیره تاریک‏تر

دلى باید از موى باریکتر

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژّى نیارد بها

چو بر سر نهد تاج بر تخت داد

جهانى ازان داد باشند شاد

سر انجام بستر ز خشتست و خاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک‏

ازین دودمان شاه جمهور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را بکهتر برادر سپرد

ز دنبر بیامد سرافراز ماى

جوان بود و بینا دل و پاک راى‏

همه سندلى پیش او آمدند

پر از خون دل و شاه جوى آمدند

بیامد بتخت مهى بر نشست

میان تنگ بسته گشاده دو دست‏

مرا خواست انباز گشتیم و جفت

بدان تا نماند سخن در نهفت‏

اگر زانک مهتر برادر تویى

بهوش و خرد نیز برتر تویى‏

همان کن که جان را ندارى برنج

ز بهر سرافرازى و تاج و گنج‏

یکى از شما گر کنم من گزین

دل دیگرى گردد از من بکین‏

مریزید خون از پى تاج و گنج

که بر کس نماند سراى سپنج‏

ز مادر چو بشنید طلخند پند

نیامدش گفتار او سودمند

بمادر چنین گفت کز مهترى

همى از پى گو کنى داورى‏

بسال ار برادر ز من مهترست

نه هر کس که او مهتر او بهترست‏

بدین لشکر من فراوان کسست

که همسال او بآسمان کرکسست‏

که هرگز نجویند گاه و سپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه‏

پدر گر بروز جوانى بمرد

نه تخت بزرگى کسى را سپرد

دلت جفت بینم همى سوى گو

برآنى که او را کنى پیش رو

من از گل برین گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم‏

یکى مادرش سخت سوگند خورد

که بیزارم از گنبد لاژورد

اگر هرگز این آرزو خواستم

ز یزدان و بر دل بیاراستم‏

مبر زین سخن جز بنیکى گمان

مشو تیز با گردش آسمان‏

که آن را که خواهد دهد نیکوى

نگر جز بیزدان بکس نگروى‏

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نیست پند منت سودمند

نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید

وزین پند من توشه جان کنید

و زان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پیش ایشان براند

کلید در گنج دو پادشا

که بودند بادانش و پارسا

بیاورد و کرد آشکارا نهان

بپیش جهان دیدگان و مهان‏

سراسر بر ایشان ببخشید راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست‏

چنین گفت زان پس بطلخند گو

که اى نیکدل نامور یار نو

شنیدم که جمهور چندى ز ماى

سرافرازتر بد بسال و براى‏

پدرت آن گرانمایه نیکخوى

نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوى‏

نه ننگ آمدش هرگز از کهترى

نجست ایچ بر مهتران مهترى‏

نگر تا پسندد چنین دادگر

که من پیش کهتر ببندم کمر

نگفتست مادر سخن جز بداد

ترا دل چرا شد ز بیداد شاد

ز لشکر بخوانیم چندى مهان

خردمند و برگشته گرد جهان‏

ز فرزانگان چون سخن بشنویم

براى و بگفتارشان بگرویم‏

ز ایوان مادر بدین گفت و گوى

برفتند و دلشان پر از جست و جوى‏

برین بر نهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان و ز پهلوان‏

ز دانا و پاکان سخن بشنویم

بران سان که باشد بدان بگرویم‏

کز ایشان همى دانش آموختیم

بفرهنگ دلها بر افروختیم‏

بیامد دو فرزانه رهنماى

میانشان همى رفت هر گونه راى‏

همى خواست فرزانه گو که گو

بود شاه در سندلى پیش رو

هم آن کس که استاد طلخند بود

بفرزانگى هم خردمند بود

همى این بران بر زد و آن برین

چنین تا دو مهتر گرفتند کین‏

نهاده بدند اندر ایوان دو تخت

نشسته بتخت آن دو پیروز بخت‏

دلاور دو فرزانه بر دست راست

همى هر یکى از جهان بهر خواست‏

گرانمایگان را همه خواندند

بایوان چپ و راست بنشاندند

زبان بر گشادند فرزانگان

که اى سرفرازان و مردانگان‏

ازین نامداران فرخ نژاد

که دارید رسم پدرشان بیاد

که خواهید بر خویشتن پادشا

که دانید زین دو جوان پارسا

فرو ماندند اندران موبدان

بزرگان و بیدار دل بخردان‏

نشسته همى دو جوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه نیکبخت‏

بدانست شهرى و هم لشکرى

کزان کار جنگ آید و داورى‏

همه پادشاهى شود بر دو نیم

خردمند ماند برنج و ببیم‏

یکى ز انجمن سر بر آورد راست

بآوا سخن گفت و بر پاى خاست‏

که ما از دو دستور دو شهریار

چه یاریم گفتن که آید بکار

بسازیم فردا یکى انجمن

بگوییم با یکدگر تن بتن‏

و زان پس فرستیم یک یک پیام

مگر شهر یاران بیابند کام‏

برفتند ز ایوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم‏

بگفتند کین کار با رنج گشت

ز دست جهان دیده اندر گذشت‏

برادر ندیدیم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پیشگاه‏

ببودند یک شب پر آژنگ چهر

بدانگه که بر زد سر از کوه مهر

برفتند یک سر بزرگان شهر

هر آن کس که رویشان بود زان کار بهر

پر آواز شد سندلى چار سوى

سخن رفت هر گونه بى‏آرزوى‏

یکى را ز گردان بگو بود راى

یکى سوى طلخند بد رهنماى‏

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همراى و با هم گروه‏

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهى و شهرى همه تن بتن‏

یکى سوى طلخند پیغام کرد

زبان را ز گو پر ز دشنام کرد

دگر سوى گو رفت با گرز و تیغ

که از شاه جان را ندارم دریغ‏

پر آشوب شد کشور سندلى

بدان نیکخواهى و آن یکدلى‏

خردمند گوید که در یک سراى

چو فرمان دو گردد نماند بجاى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *