بوزرجمهر

گفتار اندر فرمان نوشین روان

چنین بود تا گاه نوشین روان

همو بود شاه و همو پهلوان‏

همو بود جنگى و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

بهر جاى کار آگهان داشتى

جهان را بدستور نگذاشتى‏

ز بسیار و اندک ز کار جهان

بد و نیک زو کس نکردى نهان‏

ز کار آگهان موبدى نیکخواه

چنان بد که برخاست بر پیش گاه‏

که گاهى گنه بگذرانى همى

ببد نام آن کس نخوانى همى‏

چنین بود تا گاه نوشین روان

همو بود شاه و همو پهلوان‏

همو بود جنگى و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

بهر جاى کار آگهان داشتى

جهان را بدستور نگذاشتى‏

ز بسیار و اندک ز کار جهان

بد و نیک زو کس نکردى نهان‏

ز کار آگهان موبدى نیکخواه

چنان بد که برخاست بر پیش گاه‏

که گاهى گنه بگذرانى همى

ببد نام آن کس نخوانى همى‏

هم این را دگر باره آویزشست

گنهکار اگر چند با پوزشست‏

بپاسخ چنین بود توقیع شاه

که آن کس که خستو شود بر گناه‏

چو بیمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گریزان و ریزان سرشک‏

بیک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکى نخواهیم شست‏

دگر موبدى گفت انوشه بدى

بداد و دهش نیز توشه بدى‏

سپهدار گرگان برفت از نهفت

ببیشه در آمد زمانى بخفت‏

بنه برد از گیل و او برهنه

همى باز گردد ز بهر بنه‏

بتوقیع پاسخ چنین داد باز

که هستیم از ان لشکرى بى‏نیاز

کجا پاسپانى کند بر سپاه

ز بد خویشتن را ندارد نگاه‏

دگر گفت انوشه بدى جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان‏

یکى نامور مایه دار ایدرست

که گنجش ز گنج تو افزونترست‏

چنین داد پاسخ که آرى رواست

که از فرّه پادشاهى ماست‏

دگر گفت کاى شهریار بلند

انوشه بدى و ز بدى بى‏گزند

اسیران رومى که آورده‏اند

بسى شیر خواره درو برده‏اند

بتوقیع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسیران نباید شمرد

سوى مادرانشان فرستید باز

بدل شاد و ز خواسته بى‏نیاز

نبشتند کز روم صد مایه ور

همى باز خرند خویشان بزر

اگر باز خرند گفت از هراس

بهر مایه دارى یکى مایه کاس‏

فروشید و افزون مجویید نیز

که ما بى‏نیازیم ز ایشان بچیز

بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر

همان بدره و برده و سیم و زر

بگفتند کز مایه داران شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

یکى را نیاید سر اندر بخواب

از آواز مستان و چنگ و رباب‏

چنین داد پاسخ کزین نیست رنج

جز ایشان هر آن کس که دارند گنج‏

همه همچنان شاد و خرّم زیند

که آزاد باشند و بى‏غم زیند

نوشتند خطى کانوشه بدى

همیشه ز تو دور دست بدى‏

بایوان چنین گفت شاه یمن

که نوشین روان چون گشاید دهن‏

همه مردگان را کند بیش یاد

پر از غم شود زنده را جان شاد

چنین داد پاسخ که از مرده یاد

کند هرک دارد خرد با نژاد

هر آن کس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نیکویها درست‏

یکى گفت کاى شاه کهتر پسر

نگردد همى گرد داد پدر

بریزد همى بر زمین بر درم

که باشد فروشنده او دژم‏

چنین داد پاسخ که این نارواست

بهاى زمین هم فروشنده راست‏

دگر گفت کاى شاه برتر منش

که دورى ز بیغاره و سرزنش‏

دلى داشتى پیش ازین پر ز شرم

چرا شد برین سان بى‏آزرم و گرم‏

چنین داد پاسخ که دندان نبود

مکیدن جز از شیر پستان نبود

چو دندان بر آمد ببالید پشت

همى گوشت جویم چو گشتم درشت‏

یکى گفت گیرم کنون مهترى

براى و بدانش ز ما بهترى‏

چرا بر گذشتى ز شاهنشهان

دو دیده براى تو دارد جهان‏

چنین داد پاسخ که ما را خرد

ز دیدار ایشان همى بگذرد

هش و دانش و راى دستور ماست

زمین گنج و اندیشه گنجور ماست‏

دگر گفت بازِ تو اى شهریار

عقابى گرفتست روز شکار

چنین گفت کو را بکوبید پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت‏

بیاویز پایش ز دار بلند

بدان تا بدو باز گردد گزند

که از کهتران نیز در کارزار

فزونى نجویند با شهریار

دگر نامدارى ز کار آگهان

چنین گفت کاى شهریار جهان‏

بشبگیر برزین بشد با سپاه

ستاره شناسى بیامد ز راه‏

چنین گفت کاى مرد گردن فراز

چنین لشکرى گشن و زین گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهریار

نبیند کس او را بدین روزگار

بتوقیع گفت آنک گردان سپهر

گشادست با راى او چهر و مهر

ببرزین سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه‏

دگر موبدى گفت کز شهریار

چنین بود پیمان بیک روزگار

که مردى گزینند فرخ نژاد

که در پادشاهى بگردد بداد

رساند بدین بارگاه آگهى

ز بسیار و اندک بدى گر بهى‏

گشسب سر افراز مردیست پیر

سزد گر بود داد را دستگیر

چنین داد پاسخ که او را ز آز

کمر بر میانست دور از نیاز

کسى را گزینید کز رنج خویش

بپرهیزد و باشدش گنج خویش‏

جهان دیده مردى درشت و درست

که او راى درویش سازد نخست‏

یکى گفت سالار خوالیگران

همى نالد از شاه و ز مهتران‏

که آن چیز کو خود کند آرزوى

سپارد همه کاسه‏رود بر چار سوى‏

نبوید نیازد بدو نیز دست

بلرزد دل مرد خسرو پرست‏

چنین داد پاسخ که از بیش خورد

مگر آرزو باز گردد بدرد

دگر گفت هر کس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

که بى‏لشکر گشن بیرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمنى بد سگالد بدوى

بیاید بچاره بنالد بدوى‏

چنین داد پاسخ که داد و خرد

تن پادشا را همى پرورد

اگر دادگر چند بى‏کس بود

ورا پاسبان راستى بس بود

دگر گفت کاى با خرد گشته جفت

بمیدان خراسان سالار گفت‏

که گرز اسب را باز کرد او ز کار

چه گفت اندرین کار او شهریار

چنین داد پاسخ که فرمان ما

نورزید و بنهفت پیمان ما

بفرمودمش تا به ارزانیان

گشاید در گنج سود و زیان‏

کسى کو دهش کاست باشد بکار

بپوشد همه فرّه شهریار

دگر گفت با هر کسى پادشا

بزرگست و بخشنده و پارسا

پرستار دیرینه مهرک چه کرد

که روزیش اندک شد و روى زرد

چنین داد پاسخ که او شد درشت

بران کرده خویش بنهاد پشت‏

بیامد بدرگاه و بنشست مست

همیشه جز از مى ندارد بدست‏

ز کار آگهان موبدى گفت شاه

چو راند سوى جنگ قیصر سپاه‏

نخواهد جز ایرانیان را بجنگ

جهان شد بایران بر از روم تنگ‏

چنین داد پاسخ که آن دشمنى

بطبعست و پر خاش آهرمنى‏

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه‏

کدامست و چون بایدت مرد جنگ

ز مردان شیر افگن تیز چنگ‏

چنین داد پاسخ که جنگى سوار

نباید که سیر آید از کارزار

همان بزمش آید همان رزمگاه

برخشنده روز و شبان سیاه‏

نگردد بهنگام نیروش کم

ز بسیار و اندک نباشد دژم‏

دگر گفت کاى شاه نوشین روان

همیشه بزى شاد و روشن روان‏

بدر بر یکى مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

درم ماند بر وى چو سیصد هزار

بدیوان چو کردند با او شمار

بنالد همى کین درم خورده شد

برو مهتر و کهتر آزرده شد

چو آگاه شد زآن سخن شهریار

که موبد درم خواست از کاردار

چنین گفت کز خورده منماى رنج

ببخشید چیزى مر او را ز گنج‏

دگر گفت جنگى سوارى بخست

بدان خستگى دیر ماند و برست‏

بپیش صف رومیان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خرد

چه فرمان دهد شهریار جهان

ز کار چنان خرد کودک نوان‏

بفرمود کان کودکان را چهار

ز گنج درم داد باید هزار

هر آن کس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود یادگار

چو نامش ز دفتر بخواند دبیر

برد پیش کودک درم ناگزیر

چنین هم بسال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازین کار خوار

دگر گفت انوشه بدى سال و ماه

بمرو اندرون پهلوان سپاه‏

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراگنده گشتند زآن مرز مرد

چنین داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته‏

چرا باید از خون درویش گنج

که او شاد باشد تن و جان برنج‏

ازان کس که بستد بدو بازده

ازان پس بمرو اندر آواز ده‏

بفرماى دارى زدن بر درش

ببیدارى کشور و لشکرش‏

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پایش ز بر سر نگونسار کن‏

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپیچد دل و جان ز پیمان ما

دگر گفت کاى شاه یزدان پرست

بدربر بسى مردم زیر دست‏

همى داد او را ستایش کنند

جهان آفرین را نیایش کنند

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

که از ما کسى نیست اندر هراس‏

فزون کرد باید بدیشان نگاه

اگر باگناهند و گر بى‏گناه‏

دگر گفت کاى شاه با فرّ و هوش

جهان شد پر آواز خنیا و نوش‏

توانگر وگر مردم زیردست

شب آید شود پر ز آواى مست‏

چنین داد پاسخ که اندر جهان

بما شاد بادا کهان و مهان‏

دگر گفت کاى شاه برتر منش

همى زشت‏گویت کند سرزنش‏

که چندین گزافه ببخشید گنج

ز گرد آوریدن ندیدست رنج‏

چنین داد پاسخ که آن خواسته

کز و گنج ما باشد آراسته‏

اگر باز گیریم ز ارزانیان

همه سود فرجام گردد زیان‏

دگر گفت کاى شهریار بلند

که هرگز مبادا بجانت گزند

جهودان و ترسا ترا دشمنند

دو رویند و با کیش آهرمنند

چنین داد پاسخ که شاه سترگ

ابى زینهارى نباشد بزرگ‏

دگر گفت کاى نامور شهریار

ز گنج تو افزون ز سیصد هزار

درم داده‏اى مرد درویش را

بسى پروریده تن خویش را

چنین گفت کاین هم بفرمان ماست

بارزانیان چیز بخشى رواست‏

دگر گفت کاى شاه نادیده رنج

ز بخشش فراوان تهى ماند گنج‏

چنین داد پاسخ که دست فراخ

همى مرد را نو کند یال و شاخ‏

جهاندار چون گشت یزدان پرست

نیازد ببد در جهان نیز دست‏

جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوى

مرا آز و زفتى نبد آرزوى‏

چنین گفت موبد که اى شهریار

فراخان سالار سیصد هزار

درم بستد از بلخ بامى برنج

سپرده نهادند یک سر بگنج‏

چنین داد پاسخ که ما را درم

نباید که باشد کسى زو دژم‏

که رنج آید از بیشى گنج ما

نه چونین بود داد از پادشا

از آن کس که بستد بدو هم دهید

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید

که درد دل مردم زیر دست

نخواهد جهاندار یزدان پرست‏

پى کاخ آباد را بر کنید

بگل بام او را توانگر کنید

شود کاخ ویران تر از هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرین و دود

ز دیوان ما نام او بسترید

بدربر چنو را بکس مشمرید

دگر گفت کاى شاه فرخ نژاد

بسى گیرى از جمّ و کاؤس یاد

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من‏

دگر گفت کز بهمن سر فراز

چرا شاه ایران بپوشید راز

چنین داد پاسخ که او را خرد

بپیچد همى و ز هوا بر خورد

یکى گفت کاى شاه کهتر نواز

چرا گشتى اکنون چنین دیریاز

چنین داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نیز با موبدان‏

چو آواز اهرمن آید بگوش

نماند بدل راى و با مغز هوش‏

بپرسید موبد ز شاه زمین

سخن راند از پادشاهى و دین‏

که بى‏دین جهان به که بى‏پادشا

خردمند باشد برین بر گوا

چنین داد پاسخ که گفتم همین

شنید این سخن مردم پاک دین‏

جهاندار بى‏دین جهان را ندید

مگر هر کسى دین دیگر گزید

یکى بت‏پرست و یکى پاک دین

یکى گفت نفرین به از آفرین‏

ز گفتار ویران نگردد جهان

بگو آنچ رایت بود در نهان‏

هر آنگه که شد تخت بى‏پادشا

خردمندى و دین نیارد بها

یکى گفت کاى شاه خرم نهان

سخن راندى چند پیش مهان‏

یکى آنکه گفتى زمانه منم

بدو نیک او را بهانه منم‏

کسى کو کند آفرین بر جهان

بما باز گردد درودش نهان‏

چنین داد پاسخ که آرى رواست

که تاج زمانه سر پادشاست‏

جهان را چنین شهر یاران سرند

ازیرا چنین بر سران افسرند

گذشتم ز توقیع نوشین روان

جهان پیر و اندیشه من جوان‏

مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت

بپیرى چنین آتش آمیز گشت‏

ز منبر چو محمود گوید خطیب

بدین محمد گراید صلیب‏

همى گفتم این نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه‏

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستایش بآفاق موجود گشت‏

زمانه بنام وى آباد باد

سپهر از سر تاج او شاد باد

جهان بستد از بت‏پرستان هند

بتیغى که دارد چو رومى پرند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *