اردشیر بابکان

تاراج دادن مهرک نوشزاد خانه اردشیر را

بجهرم یکى مرد بد بدنژاد

کجا نام او مهرک نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشیر

و زان ماندن او بران آبگیر

ز تنگى که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه‏

ز جهرم بیامد بایوان شاه

ز هر سو بیاورد بى‏مر سپاه‏

همه گنج او را بتاراج داد

بلشکر بسى بدره و تاج داد

چو آگاهى آمد بشاه اردشیر

پر اندیشه شد بر لب آبگیر

همى گفت ناساخته خانه را

چرا ساختم رزم بیگانه را

بجهرم یکى مرد بد بدنژاد

کجا نام او مهرک نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشیر

و زان ماندن او بران آبگیر

ز تنگى که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه‏

ز جهرم بیامد بایوان شاه

ز هر سو بیاورد بى‏مر سپاه‏

همه گنج او را بتاراج داد

بلشکر بسى بدره و تاج داد

چو آگاهى آمد بشاه اردشیر

پر اندیشه شد بر لب آبگیر

همى گفت ناساخته خانه را

چرا ساختم رزم بیگانه را

بزرگان لشکرش را پیش خواند

ز مهرک فراوان سخنها براند

چه بینید گفت اى سران سپاه

که ما را چنین تنگ شد دستگاه‏

چشیدم بسى تلخئ روزگار

نبد رنج مهرک مرا در شمار

بآواز گفتند کاى شهریار

مبیناد چشمت بد روزگار

چو مهرک بود دشمن اندر نهان

چرا جست باید بسختى جهان‏

تو دارى بزرگى و گیهان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست‏

بفرمود تا خوان بیاراستند

مى و جام و رامشگران خواستند

بخوان بر نهادند چندى بره

بخوردن نهادند سر یک سره‏

چو نان را بخوردن گرفت اردشیر

همانگه بیامد یکى تیز تیر

نشست اندران پاک فربه بره

که تیر اندرو غرقه شد یک سره‏

بزرگان فرزانه رزمساز

زنان داشتند آن زمان دست باز

بدیدند نقشى بران تیز تیر

بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر

ز غم هر کسى از جگر خون کشید

یکى از بره تیر بیرون کشید

نوشته بران تیر بر پهلوى

که اى شاه داننده گر بشنوى‏

چنین تیز تیز آمد از بام دژ

که از بخت کرمست آرام دژ

گر انداختیمى بر اردشیر

بروبر گذر یافتى پرّ تیر

نباید که چون او یکى شهریار

کند پست کرم اندرین روزگار

بران موبدان نامدار اردشیر

نوشته همى خواند آن چوب تیر

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود

دل مهتران زان سخن تنگ بود

همى هر کسى خواندند آفرین

ز دادار بر فرّ شاه زمین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن