اردشیر بابکان

شبیخون زدن اردشیر به کردان و پیروزى اردشیر

چو خورشید شد زرد لشکر براند

کسى را که نابردنى بد بماند

چو شب نیم بگذشت و تاریک شد

جهاندار با کرد نزدیک شد

همه دشت زیشان پر از خفته دید

یکایک دل لشکر آشفته دید

چو آمد سپهبد ببالین کرد

عنان باره تیزتگ را سپرد

بر آهخت شمشیر و اندر نهاد

گیا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زیشان سر و دست شد

ز انبوه کشته زمین گست شد

بى‏اندازه زیشان گرفتار شد

سترگى و نابخردى خوار شد

همه بومهاشان بتاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد که دینار بر سر به تشت

اگر پیر مردى ببردى بدشت‏

چو خورشید شد زرد لشکر براند

کسى را که نابردنى بد بماند

چو شب نیم بگذشت و تاریک شد

جهاندار با کرد نزدیک شد

همه دشت زیشان پر از خفته دید

یکایک دل لشکر آشفته دید

چو آمد سپهبد ببالین کرد

عنان باره تیزتگ را سپرد

بر آهخت شمشیر و اندر نهاد

گیا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زیشان سر و دست شد

ز انبوه کشته زمین گست شد

بى‏اندازه زیشان گرفتار شد

سترگى و نابخردى خوار شد

همه بومهاشان بتاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد که دینار بر سر به تشت

اگر پیر مردى ببردى بدشت‏

بدینار او کس نکردى نگاه

ز نیک اختر و بخت و ز داد شاه‏

ز مردى نکردى بدان جنگ فخر

گرازان بیامد بشهر صطخر

بفرمود کاسپان بنیرو کنید

سلیح سواران بى‏آهو کنید

چو آسوده گردید یک سر ببزم

که زود آید اندیشه روز رزم‏

دلیران بخوردن نهادند سر

چو آسوده شد گردگاه و کمر

پر اندیشه رزم شد اردشیر

چو این داستان بشنوى یادگیر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن