دسته‌ها
بهرام چوبینه

خشم گرفتن بهرام چوبینه بر پرموده

چو نامه بیامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان‏

از ان نامه اندر شگفتى بماند

فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید

برو آفرین کرد هر کس که دید

سخنهاى ایرانیان هرچ بود

بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان بر آمد یکى آفرین

که گفتى بجنبید روى زمین‏

همان نامور نامه زینهار

که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوى

درخشنده شد جان تاریک اوى‏

دسته‌ها
بهرام چوبینه

داستان بهرام چوبینه با خاقان چین

کنون داستانهاى دیرینه گوى

سخنهاى بهرام چوبینه گوى‏

که چون او سوى شهر ترکان رسید

بنزد دلیر و بزرگان رسید

ز گردان بیدار دل ده هزار

پذیره شدندش گزیده سوار

پسر با برادرش پیش اندرون

ابا هر یکى موبدى رهنمون‏

چو آمد بر تخت خاقان فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

چو خاقان ورا دید بر پاى جست

ببوسید و بسترد رویش بدست‏

بپرسید بسیارش از رنج را

ز کار و ز پیکار شاه و سپاه‏

دسته‌ها
بهرام چوبینه

اندر دیدن بهرام چوبینه، بخت خود را

چنین تا دو هفته برین برگذشت

سپهبد ز ایوان بیامد بدشت‏

یکى بیشه پیش آمدش پر درخت

سزاوار میخواره نیکبخت‏

یکى گور دید اندر ان مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

پس اندر همى راند بهرام نرم

برو بارگى را نکرد ایچ گرم‏

بدان بیشه در جاى نخچیر گاه

بپیش اندر آمد یکى تنگ راه‏

ز تنگى چو گور ژیان برگذشت

بیابان پدید آمد و راغ و دشت‏

گرازنده بهرام و تازنده گور

ز گرماى آن دشت تفسیده هور

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکى کاخ پر مایه آمد پدید

دسته‌ها
بهرام چوبینه

کشته شدن مقاتوره به دست بهرام چوبینه

چو شب دامن تیره اندر کشید

سپیده ز کوه سیه بر دمید

مقاتوره پوشید خفتان جنگ

بیامد یکى تیغ تورى بچنگ‏

چو بهرام بشنید بالاى خواست

یکى جوشن خسرو آراى خواست‏

گزیدند جایى که هرگز پلنگ

بران شخّ بى‏آب ننهاد چنگ‏

چو خاقان شنید این سخن برنشست

برفتند ترکان خسرو پرست‏

بدان کار تا زین دو شیر دمان

کرا پیشتر خواهد آمد زمان‏

دسته‌ها
بهرام چوبینه

گرفتن بهرام چوبینه، آیین پادشاهى

دگر روز چون سیمگون گشت راغ

پدید آمد آن زرد رخشان چراغ‏

بگسترد فرشى ز دیباى چین

تو گفتى مگر آسمان شد زمین‏

همه کاخ کرسى‏ء زرین نهاد

ز دیباى زربفت بالین نهاد

نهادند زرین یکى زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه‏

نشستى بیاراست شاهنشهى

نهاده بسر بر کلاه مهى‏

نگه کرد کارش دبیر بزرگ

بدانست کو شد دلیر و سترگ‏

چو نزدیک خرّاد برزین رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

دسته‌ها
بهرام چوبینه

کشتن دد، دختر خاقان را

چو چندى بر آمد برین روزگار

شب و روز آسایش آموزگار

چنان بد که در کوه چین آن زمان

دد و دام بودى فزون از گمان‏

ددى بود مهتر ز اسپى بتن

فروهشته چون مشک گیسو رسن‏

بتن زرد و گوش و دهانش سیاه

ندیدى کس او را مگر گرمگاه‏

دو چنگش بکردار چنگ هژبر

خروشش همى برگذشتى ز ابر

همى سنگ را در کشیدى بدم

شده روز از و بر بزرگان دژم‏

ورا شیر کپّى همى خواندند

ز رنجش همه بوم درماندند

دسته‌ها
بهرام چوبینه

آگه دادن خراد برزین هرمزد را از کار بهرام چوبینه

وزین روى خرّاد برزین نهان

همى تاخت تا نزد شاه جهان‏

همه گفتنیها بدو باز گفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

چنین تا ازان بیشه و مرغزار

یکایک همى گفت با شهریار

و زان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ‏

و زان رفتن کاخ گوهر نگار

پرستندگان و زن تاج دار

یکایک بگفت آن کجا دیده بود

دگر هرچ از کار پرسیده بود

ازان تاجور ماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنید در دل گرفت‏

چو گفتار موبد بیاد آمدش

ز دل بر یکى سرد باد آمدش‏

دسته‌ها
بهرام چوبینه

کشته شدن شیر کپى بر دست بهرام چوبینه

چو پیدا شد از آسمان گرد ماه

شب تیره بفشاند گرد سیاه‏

پراکنده گشتند و مستان شدند

و زان جاى هر کس بایوان شدند

چو پیدا شد آن فر خورشید زرد

بپیچید زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشید بهرام گرد

گرامى تنش را بیزدان سپرد

کمند و کمان برد و شش چوبه تیر

یکى نیزه دو شاخ نخچیر گیر

دسته‌ها
بهرام چوبینه

رفتن بهرام چوبینه به جنگ ساوه شاه

سپیده چو بر زد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه‏

بدو گفت من بى‏بهانه شدم

بفرّ تو تاج زمانه شدم‏

یکى آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکى استوار

که تا هر کسى کو نبرد آورد

سر دشمنى زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوى

رونده شود در جهان کام اوى‏

چنین گفت هرمز که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

دسته‌ها
بهرام چوبینه

سگالش نمودن بهرام با سرداران از پادشاهى خود و پند دادن او را گردیه خواهر خویش

ازان پس گرانمایگان را بخواند

بسى رازها پیش ایشان براند

چو همدان گشسب و دبیر بزرگ

یلان سینه آن نامدار سترگ‏

چو بهرام گرد آن سیاوش نژاد

چو پیدا گشسب آن خردمند و راد

همى راى زد با چنین مهتران

که بودند شیران کنداوران‏

چنین گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تیز گم کرده راه‏

که اى نامداران گردن فراز

براى شما هر کسى را نیاز

ز ما مهتر آزرده شد بى‏گناه

چنین سر بپیچید ز آیین و راه‏