بهرام چوبینه

فرستادن هرمزد شاه خراد برزین را به نزدیک ساوه شاه به پیام فریبنده

همى بود ز اندیشه هرمز برنج

ازان لشکر ساوه و پیل و گنج‏

بدل بر چو اندیشه بسیار گشت

ز بهرام پر درد و تیمار گشت‏

روانش پر از غم دلش به دو نیم

همى داشتى زان بدل ترس و بیم‏

شب تیره برزد سر از برج ماه

بخرّاد برزین چنین گفت شاه‏

که بر ساز تا سوى دشمن شوى

بکوشىّ و ز تاختن نغنوى‏

سپاهش نگه کن که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

بفرمود تا نامه پندمند

نبشتند نزدیک آن پر گزند

همى بود ز اندیشه هرمز برنج

ازان لشکر ساوه و پیل و گنج‏

بدل بر چو اندیشه بسیار گشت

ز بهرام پر درد و تیمار گشت‏

روانش پر از غم دلش به دو نیم

همى داشتى زان بدل ترس و بیم‏

شب تیره برزد سر از برج ماه

بخرّاد برزین چنین گفت شاه‏

که بر ساز تا سوى دشمن شوى

بکوشىّ و ز تاختن نغنوى‏

سپاهش نگه کن که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

بفرمود تا نامه پندمند

نبشتند نزدیک آن پر گزند

یکى نامه با هدیه شاهوار

که آن را نشاید گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوى هرى

همى رو چو پیدا شود لشکرى‏

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکرى دیگرست‏

ازان راه نزدیک بهرام پوى

سخن هرچ بشنیدى آن را بگوى‏

بگویش که من با نوید و خرام

بگسترد خواهم یکى خوب دام‏

نباید که پیدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخنهاى چرب و دراز آورم‏

بر آراست خرّاد برزین براه

بیامد بران سو که فرمود شاه‏

چو بهرام را دید با او بگفت

سخنها کجا داشت اندر نهفت‏

و زان جایگه شد سوى ساوه شاه

بجایى که بد گنج و پیل و سپاه‏

ورا دید بستود و بردش نماز

شنیده همى گفت با او براز

بیفزود پیغامش از هر درى

بدان تا شود لشکر اندر هرى‏

چو آمد بدشت هرى نامدار

سرا پرده زد بر لب جویبار

طلایه بیامد ز لشکر براه

بدیدند بهرام را با سپاه‏

طلایه بدید آن دلاور سپاه

بیامد دوان تا بر ساوه شاه‏

بگفت آنک با نامور مهترى

یکى لشکر آمد بدشت هرى‏

سخنها چو بشنید زو ساوه شاه

پر اندیشه شد مرد جوینده راه‏

ز خیمه فرستاده را باز خواند

بتندى فراوان سخنها براند

بدو گفت کاى ریمن پر فریب

مگر کز فرازى ندیدى نشیب‏

برفتى ز درگاه آن خوار شاه

بدان تا مرا دام سازى براه‏

بجنگ آورى پارسى لشکرى

زنى خیمه در مرغزار هرى‏

چنین گفت خرّاد برزین بشاه

که پیش سپاه تو اندک سپاه‏

گر آید بزشتى گمانى مبر

که این مرزبانى بود بر گذر

وگر زینهارى یکى نامجوى

ز کشور سوى شاه بنهاد روى‏

ور ایدونک بازرگانى سپاه

بیاورد تا باشد ایمن براه‏

که باشد که آرد بروى تو روى

وگر کوه و دریا شود کینه جوى‏

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت مانا که اینست راه‏

چو خرّاد برزین سوى خانه رفت

بر آمد شب تیره از کوه تفت‏

بسیجید و بر ساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز

بدان گه که شب تیره‏تر گشت شاه

بفغفور فرمود تا بى‏سپاه‏

ز پیش پدر تا در پهلوان

بیامد خردمند مرد جوان‏

چو آمد بنزدیک ایران سپاه

سوارى بر افگند فرزند شاه‏

که پرسد که این جنگ جویان کیند

ازین تاختن ساخته بر چیند

ز ترکان سوارى بیامد چو گرد

خروشید کاى نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست‏

که فغفور چشم و دل ساوه شاه

ورا دید خواهد همى بى‏سپاه‏

ز لشکر بیامد یکى رزمجوى

ببهرام گفت آنچ بشنید ز وى‏

سپهدار آمد ز پرده سراى

درفشى درفشان بسر بر بپاى‏

چو فغفور چینى بدیدش بتاخت

سمند جهان را بخوى در نشاخت‏

بپرسیدم و گفت از کجا رانده‏اى

کنون ایستاده چرا مانده‏اى‏

شنیدم که از پارس بگریختى

که آزرده گشتى و خون ریختى‏

چنین گفت بهرام کین خود مباد

که با شاه ایران کنم کینه یاد

من ایدون برزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم بفرمان شاه‏

چو از لشکر ساوه شاه آگهى

بیامد بدان بارگاه مهى‏

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

چو بشنید فغفور بر گشت زود

بپیش پدر شد بگفت آنچ بود

شنید آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان‏

یکى گفت خرّاد برزین گریخت

همى ز آمدن خون ز مژگان بریخت‏

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه‏

شب تیره و لشکرى بى‏شمار

طلایه چرا شد چنین سست و خوار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن