بهرام گور
آمدن بهرامگور در جهرم و رفتن ایرانیان به نزد او
خود و شاه بهرام با راى زن
نشستند و گفتند بىانجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن
بایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سى هزار
همه نیزه داران خنجرگزار
بدینارشان یک سر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهى این بایران رسید
جوانوى نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذرِ پاک برزین شدند
ز یزدان همى خواستند آنک رزم
مگر باز گردد بشادى و بزم
چو منذر بنزدیک جهرم رسید
بران دشت بىآب لشکر کشید
خود و شاه بهرام با راى زن
نشستند و گفتند بىانجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن
بایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سى هزار
همه نیزه داران خنجرگزار
بدینارشان یک سر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهى این بایران رسید
جوانوى نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذرِ پاک برزین شدند
ز یزدان همى خواستند آنک رزم
مگر باز گردد بشادى و بزم
چو منذر بنزدیک جهرم رسید
بران دشت بىآب لشکر کشید
سرا پرده زد راد بهرامشاه
بگرد اندر آمد ز هر سو سپاه
بمنذر چنین گفت کاى راى زن
بجهرم رسیدى ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفت و گوى
چو لشکر بروى اندر آورد روى
بدو گفت منذر مهان را بخوان
چو آیند پیشت بیاراى خوان
سخن گوى و بشنو از یشان سخن
کسى تیز گردد تو تیزى مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چاره آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
بپیچند و خوى پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریّا کنم
بر آنم که بینند چهر ترا
چنین برز و بالا و مهر ترا
خردمندى و راى و فرهنگ تو
شکیبایى و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسى تخت را
کله را و زیبایئ بخت را
ور ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند بردن همى از تو گاه
من و این سواران و شمشیر تیز
بر انگیزم اندر جهان رستخیز
ببینى برو هاى پر چین من
فداى تو بادا تن و دین من
چو بینند بىمر سپاه مرا
همان رسم و آیین و راه مرا
همین پادشاهى که میراث تست
پدر بر پدر کرد شاید درست
سدیگر که خون ریختن کار ماست
همان ایزد دادگر یار ماست
کسى را جز از تو نخواهند شاه
که زیباى تاجى و زیباى گاه
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو خورشید بر زد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
پذیره شدن را بیاراستند
یکى دانشى انجمن خواستند
نهادند بهرام را تخت عاج
بسر بر نهاده بها گیر تاج
نشستى بآیین شاهنشهان
بیاراست کو بود شاه جهان
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغى بدست
همان گرد بر گرد پرده سراى
ستاده بزرگان تازى بپاى
از ایرانیان آنک بد پاک راى
بیامد بدهلیز پرده سراى
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درشان بآواز بگذاشتند
بشاه جهان آفرین خواندند
بمژگان همى خون بر افشاندند
رسیدند نزدیک بهرامشاه
بدیدند زیبا یکى تاج و گاه
بآواز گفتند انوشه بدى
همیشه ز تو دور دست بدى
شهنشاه پرسید و بنواختشان
باندازه بر پایگه ساختشان