بهرام گور
داستان بهرام گور با کبروى و ناروا کردن او مى را
چو بنشست مى خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد هم آنگه یکى مرد مه
ورا میوه آورد چندى زده
شتر بارها نار و سیب و بهى
ز گل دستهها کرده شاهنشهى
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوى بود
ورا پهلوى نام کبروى بود
بروى جهاندار جام نبید
دو من را بیک بار اندر کشید
چو بنشست مى خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد هم آنگه یکى مرد مه
ورا میوه آورد چندى زده
شتر بارها نار و سیب و بهى
ز گل دستهها کرده شاهنشهى
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوى بود
ورا پهلوى نام کبروى بود
بروى جهاندار جام نبید
دو من را بیک بار اندر کشید
چو شد مرد خرّم ز دیدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
یکى جام دیگر پر از مى بلور
بدلش اندر افتاد زان جام شور
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام مى تاخت و بر پاى جست
بیاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبر وى نام
بروى شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
بجام اندرون بود مى پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوى ده روم من بهوش
ز من نشنود کس بمستى خروش
چنان هفت جام پر از مى بخورد
ازان مى پرستان برآورد گرد
بدستورى شاه بیرون گذشت
که داند که مى در تنش چون گذشت
و زان جاى خرّم بیامد بدشت
چو در سینه مرد مى گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همى تاخت تا پیش کوه
فرود آمد از باره جایى نهفت
یله کرد و در سایه کوه خفت
ز کوه اندر آمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همى تاختند از پس اندر گروه
و را مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده براه
برو کهترانش خروشان شدند
و زان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکى نیک خواه
که کبروى را چشم روشن کلاغ
ز مستى بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروى پر درد شد
هم انگه برآمد ز درگه خروش
که اى نامداران با فرّ و هوش
حرامست مى در جهان سر بسر
اگر زیر دستست گر نامور