بهرام گور
داستان بهرام گور با لنبک آبکش
چنان بد که روزى بنخچیر شیر
همى رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردى عصایى بدست
بدو گفت کاى شاه یزدان پرست
براهام مردیست پر سیم و زر
جهودى فریبنده و بد گهر
بآزادگى لنبک آبکش
بآرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند
بگفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکى نامدار
که اى با گهر نامور شهریار
سقا ایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
چنان بد که روزى بنخچیر شیر
همى رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردى عصایى بدست
بدو گفت کاى شاه یزدان پرست
براهام مردیست پر سیم و زر
جهودى فریبنده و بد گهر
بآزادگى لنبک آبکش
بآرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند
بگفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکى نامدار
که اى با گهر نامور شهریار
سقا ایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
بیک نیم روز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند بفردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه باشد بنیز
براهام بىبر جهودیست زفت
کجا زفتى او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هر گونه چیز
منادیگرى را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هر کس که از لنبک آبکش
خرد آب خوردن نباشدش خوش
همى بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره بىزور و تاب
سوى خانه لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشىام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد باز ماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهى
همه مردمى باشد و فرّهى
ببد شاد لنبک ز آواز اوى
و زان خوب گفتار دمساز اوى
بدو گفت زود اندر آى اى سوار
که خشنود بادا از تو شهریار
اگر با تو ده تن بدى به بدى
همه یک بیک بر سرم مه بدى
فرود آمد از باره بهرامشاه
همى داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان بچیزى تنش
یکى رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکى شهره شطرنج پیش آورید
یکى کاسهرود آورد پر خوردنى
بیاورد هر گونه آوردنى
ببهرام گفت اى گرانمایه مرد
بنه مهره بازى از بهر خورد
بدید آنک لنبک بدو داد شاه
بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد جامى ز مى شادمان
همى خورد بهرام تا گشت مست
بخوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد او را ازان جشن اوى
و زان خوب گفتار و زان تازه روى
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک ببهرام گور
که شب بىنوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش و بس
و گر یار خواهى بخوانیم کس
بیاریم چیزى که باید بجاى
یک امروز با ما بشادى بپاى
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن
هم اینجا بنزد تو خواهم بدن
بسى آفرین کرد لنبک بروى
ز گفتار او تازهتر کرد روى
بشد لنبک و آب چندى کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمى گشت و پیراهنش در کشید
یکى آبکش را ببر بر کشید
بها بستد و گوشت بخرید زود
بیامد سوى خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و مى خواستند
یکى مجلس دیگر آراستند
ببود آن شب تیره با مى بدست
همان لنبک آبکش مى پرست
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
بیامد بنزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز سیم شاد باش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشیدهاى زرّ و چیز
بدو گفت بهرام کین خود مباد
که روز سدیگر نباشیم شاد
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیدار دل باش و با بخت جفت
ببازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان بپرمایه مردى سپرد
خرید آنچ بایست و آمد دوان
بنزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یارى ده اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد مى گرفتند جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو مى خورده شد خواب را جاى کرد
ببالین او شمع بر پاى کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کاى نامدار
ببودى درین خانه تنگ و تار
بدین خانه اندر تن آسان نه اى
گر از شاه ایران هراسان نه اى
دو هفته بدین خانه بىنوا
بباشى گر آید دلت را هوا
برو آفرین کرد بهرامشاه
که شادان و خرّم بدى سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
ز شاهان گیتى گرفتیم یاد
بجایى بگویم سخنهاى تو
که روشن شود زو دل و راى تو
که این میزبانى ترا بر دهد
چو افزون دهى تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد
بنخچیر گه رفت زان خانه شاد
همى کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد سبک باز گشت از گروه