بلاش

اندرز کردن بلاش ایرانیان را

چو بنشست با سوگ ماهى بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پر خراش‏

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آن کس که بود از رد و بخردان‏

فراوان بگفتند با او ز پند

سخنها که بودى ورا سودمند

بران تخت شاهیش بنشاندند

بسى زرّ و گوهر بر افشاندند

چو بنشست بر گاه گفت اى ردان

بجویید راى و دل بخردان‏

شما را بزرگیست نزدیک من

چو روشن شود راى تاریک من‏

چو بنشست با سوگ ماهى بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پر خراش‏

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آن کس که بود از رد و بخردان‏

فراوان بگفتند با او ز پند

سخنها که بودى ورا سودمند

بران تخت شاهیش بنشاندند

بسى زرّ و گوهر بر افشاندند

چو بنشست بر گاه گفت اى ردان

بجویید راى و دل بخردان‏

شما را بزرگیست نزدیک من

چو روشن شود راى تاریک من‏

بگیتى هر آنکس که نیکى کند

بکوشد که تا راى ما نشکند

هر آن کس کجا باشد او بد سگال

که خواهد همى کار خود را همال‏

نخستین بپندش توانگر کنم

چو نپذیرد از خونش افسر کنم‏

هر آنگه که زین لشکر دین پرست

بنالد بر ما یکى زیردست‏

دل مرد بیدادگر بشکنم

همه بیخ و شاخش ز بن بر کنم‏

مباشید گستاخ با پادشا

بویژه کسى کو بود پارسا

که او گاه زهرست و گه پاى زهر

مجویید از زهر تریاک بهر

ز گیتى تو خوشنودى شاه جوى

مشو پیش تختش مگر تازه روى‏

چو خشم آورد شاه پوزش گزین

همى خوان ببیداد و داد آفرین‏

هر آنگه که گویى که دانا شدم

بهر دانشى بر توانا شدم‏

چنان دان که نادان‏ترى آن زمان

مشو بر تن خویش بر بدگمان‏

و گر کار بندید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

ز شاهان داننده یابید گنج

کسى را ز دانش ندیدم برنج‏

برو مهتران آفرین خواندند

ز دانایى او فرو ماندند

برفتند خشنود ز ایوان اوى

بیزدان سپرده تن و جان اوى‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *