هرمزد

کشتن هرمزد ایزدگشسب را و زهر دادن زردهشت موبد موبدان را

چنین بود تا شد بزرگیش راست

هر آن چیز در پادشاهى که خواست‏

بر آشفت و خوى بد آورد پیش

بیک سو شد از راه آیین و کیش‏

هر آن کس که نزد پدرش ارجمند

بدى شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بى‏گناه

بدین گونه بد راى و آیین شاه‏

سه مرد از دبیران نوشین روان

یکى پیر و دانا و دیگر جوان‏

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

دبیر خردمند با فرّ و چهر

سه دیگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شاد کام‏

چنین بود تا شد بزرگیش راست

هر آن چیز در پادشاهى که خواست‏

بر آشفت و خوى بد آورد پیش

بیک سو شد از راه آیین و کیش‏

هر آن کس که نزد پدرش ارجمند

بدى شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بى‏گناه

بدین گونه بد راى و آیین شاه‏

سه مرد از دبیران نوشین روان

یکى پیر و دانا و دیگر جوان‏

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

دبیر خردمند با فرّ و چهر

سه دیگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شاد کام‏

بر تخت نوشین روان این سه پیر

چو دستور بودند و همچون وزیر

همى خواست هرمز کزین هر سه مرد

یکایک بر آرد بناگاه گرد

همى بود ز ایشان دلش پر هراس

که روزى شوند اندرو ناسپاس‏

بایزدگشسب آن زمان دست آخت

ببیهوده بر بند و زندانش ساخت‏

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز اندیشه بى‏رنگ شد

که موبد بد و پاک بودش سرشت

بمردى ورا نام بد زردهشت‏

ازان بند ایزدگشسب دبیر

چنان شد که دل خسته گردد بتیر

چو روزى بر آمد نبودش زوار

نه خورد و نه پوشش نه اندوه‏گسار

ز زندان پیامى فرستاد دوست

بموبد که اى بنده را مغز و پوست‏

منم بى‏زوارى بزندان شاه

کسى را بنزدیک من نیست راه‏

همى خوردنى آرزوى آیدم

شکم گرسنه رنج بفزایدم‏

یکى خوردنى پاک پیشم فرست

دوایى بدین درد ریشم فرست‏

دل موبد از درد پیغام اوى

غمى گشت زان جاى و آرام اوى‏

چنان داد پاسخ که ار کار بند

منال ار نیاید بجانت گزند

ز پیغام او شد دلش پر شکن

پر اندیشه شد مغزش از خویشتن‏

بزندان فرستاد لختى خورش

بلرزید زان کار دل در برش‏

همى گفت کاکنون شود آگهى

بدین ناجوانمرد بى‏فرّهى

که موبد بزندان فرستاد چیز

نیرزد تن ما برش یک پشیز

گزند آیدم زین جهاندار مرد

کند بر من از خشم رخساره زرد

هم از بهر ایزدگشسب دبیر

دلش بود پیچان و رخ چون زریر

بفرمود تا پاک خوالیگرش

بزندان کشد خوردنیها برش‏

ازان پس نشست از بر تازى اسب

بیامد بنزدیک ایزد گشسب‏

گرفتند مر یکدگر را کنار

پر از درد و مژگان چو ابر بهار

ز خوى بد شاه چندى سخن

همى رفت تا شد سخنها کهن‏

نهادند خوان پیش ایزد گشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست‏

پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود

بزمزم همى گفت و موبد شنود

ز دینار و ز گنج و ز خواسته

هم از کاخ و ایوان آراسته‏

بموبد چنین گفت کاى نامجوى

چو رفتى از ایدر بهرمزد گوى‏

که گر سر نپیچى ز گفتار من

براندیشى از رنج و تیمار من‏

که از شهریاران تو خورده‏ام

ترا نیز در بر بپرورده‏ام‏

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بیم گزند آمدست‏

دلى بى‏گنه پر غم اى شهریار

بیزدان نمایم بروز شمار

چو موبد سوى خانه شد در زمان

ز کار آگهان رفت مردى دمان‏

شنیده یکایک بهرمزد گفت

دل شاه با راى بد گشت جفت‏

ز ایزدگشسب آنگهى شد درشت

بزندان فرستاد و او را بکشت‏

سخنهاى موبد فراوان شنید

بروبر نکرد ایچ گونه پدید

همى راند اندیشه بر خوب و زشت

سوى چاره کشتن زردهشت‏

بفرمود تا زهر خوالیگرش

نهانى برد پیش در یک خورش‏

چو موبد بیامد بهنگام بار

بنزدیکى نامور شهریار

بدو گفت کامروز زایدر مرو

که خوالیگرى یافتستیم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان‏

بدانست کان خوان زمان ویست

همان راستى در گمان ویست‏

خورشها ببردند خوالیگران

همى خورد شاه از کران تا کران‏

چو آن کاسه‏رود زهر پیش آورید

نگه کرد موبد بدان بنگرید

بران بدگمان شد دل پاک اوى

که زهرست بر خوان تریاک اوى‏

چو هرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر یازید دست‏

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نیز نازش کنند

ازان کاسه‏رود برداشت مغز استخوان

بیازید دست گرامى بخوان‏

بموبد چنین گفت کاى پاک مغز

ترا کردم این لقمه پاک و نغز

دهن باز کن تا خورى زین خورش

کزین پس چنین باشدت پرورش‏

بدو گفت موبد بجان و سرت

که جاوید بادا سر و افسرت‏

کزین نوشه خوردن نفرماییم

بسیرى رسیدم نیفزاییم‏

بدو گفت هرمز بخورشید و ماه

بپاکى روان جهاندار شاه‏

که بستانى این نوشه ز انگشت من

برین آرزو نشکنى پشت من‏

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بیامد نماند مرا راى و راه‏

بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت

همى راند تا خانه خویش تفت‏

ازان خوردن زهر با کس نگفت

یکى جامه افگند و نالان بخفت‏

بفرمود تا پاى زهر آورند

ازان گنجها گر ز شهر آورند

فرو خورد تریاک و نامد بکار

ز هرمز بیزدان بنالید زار

یکى استوارى فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه‏

که آن زهر شد بر تنش کارگر

گر اندیشه ما نیامد ببر

فرستاده را چشم موبد بدید

سر شکش ز مژگان برخ بر چکید

بدو گفت رو پیش هرمزد گوى

که بختت ببرگشتن آورد روى‏

بدین داورى نزد داور شویم

بجایى که هر دو برابر شویم‏

ازین پس تو ایمن مشو از بدى

که پاداش پیش آیدت ایزدى‏

تو پدرود باش اى بداندیش مرد

بد آید برویت ز بد کار کرد

چو بشنید گریان بشد استوار

بیاورد پاسخ بر شهریار

سپهبد پشیمان شد از کار اوى

بپیچید ازان راست گفتار اوى‏

مر آن درد را راه چاره ندید

بسى باد سرد از جگر بر کشید

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار و گریان شده بخردان‏

چنینست کیهان همه درد و رنج

چه یازى بتاج و چه نازى بگنج‏

که این روزگار خوشى بگذرد

زمانه نفس را همى بشمرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن