هرمزد

پرسش موبدان از هرمزد و پاسخ دادن او

شدند اندران موبدان انجمن

ز هر در پژوهنده و راى زن‏

جهانجوى هرمزد را خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

که اى شاه نیک اختر خوب چهر

چه دانى کزو جان پاک و خرد

شود روشن و کالبد بر خورد

چنین داد پاسخ که دانش به است

که داننده بر مهتران بر مه است‏

بدانش بود مرد را ایمنى

ببندد ز بد دست اهریمنى‏

شدند اندران موبدان انجمن

ز هر در پژوهنده و راى زن‏

جهانجوى هرمزد را خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

که اى شاه نیک اختر خوب چهر

چه دانى کزو جان پاک و خرد

شود روشن و کالبد بر خورد

چنین داد پاسخ که دانش به است

که داننده بر مهتران بر مه است‏

بدانش بود مرد را ایمنى

ببندد ز بد دست اهریمنى‏

دگر بردبارى و بخشایشست

که تن را بدو نام و آرایشست‏

بپرسید کز نیکوى سودمند

بگو از چه گردد چو گردد بلند

چنین داد پاسخ که آنک از نخست

بنیک و بد آزرم هر کس بجست‏

بکوشید تا بر دل هر کسى

ازو رنج بردن نباشد بسى‏

چنین داد پاسخ که هر کس که داد

بداد از تن خود همو بود شاد

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

بدان پاک دل مهتر خوب چهر

بدو گفت کز گفتنى هرچ هست

بگویم تو بشمر یکایک بدست‏

سراسر همه پرسشم یادگیر

بپاسخ همه داد بنیاد گیر

سخن را مگردان پس و پیش هیچ

جوانمردى و داد دادن بسیچ‏

اگر یاد گیرى چنین بى‏گمان

گشادست بر تو در آسمان‏

که چندین بگفتار بشتافتم

ز پرسنده پاسخ فزون یافتم‏

جهاندار آموزگار تو باد

خرد جوشن و بخت یار تو باد

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

تو پاسخ گزار آنچ آیدت یاد

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

کدامست شایسته و بى‏گزند

ببخشایش دل سزاوار کیست

که بر درد او بر بباید گریست‏

ز کردار نیکى پشیمان کراست

که دل بر پشیمانى او گواست‏

سزا کیست کو را نکوهش کنیم

ز کردار او چون پژوهش کنیم‏

ز گیتى کجا بهتر آید گریز

که خیزد از آرام او رستخیز

بدین روزگار از چه باشیم شاد

گذشته چه بهتر که گیریم یاد

زمانه که او را بباید ستود

کدامست و ما از چه داریم سود

گرانمایه‏تر کیست از دوستان

کز آواز او دل شود بوستان‏

کرا بیشتر دوست اندر جهان

که یابد بدو آشکار و نهان‏

همان نیز دشمن کرا بیشتر

که باشد بروبر بد اندیش‏تر

سزاوار آرام بودن کجاست

که دارد جهاندار ازو پشت راست‏

ز گیتى زیانکارتر کار چیست

که بر کرده خود بباید گریست‏

ز چیزى که مردم همى پرورد

چه چیزست کان زودتر بگذرد

ستمکاره کش نزد او شرم نیست

کدامست کش مهر و آزار نیست‏

تباهى بگیتى ز گفتار کیست

دل دوستان را پر آزار کیست‏

چه چیزست کان ننگ پیش آورد

همان بد ز گفتار خویش آورد

بیک روز تا شب بر آمد ز کوه

ز گفتار دانا نیامد ستوه‏

چو هنگام شمع آمد از تیرگى

سر مهتران تیره از خیرگى‏

ز گفتار ایشان غمى گشت شاه

همى کرد خاموش بپاسخ نگاه‏

گرانمایه هرمزد بر پاى خاست

یکى آفرین کرد بر شاه راست‏

که از شاه گیتى مبادا تهى

همى باد بر تخت شاهنشهى‏

مبادا که بى‏تو ببینیم تاج

گر آیین شاهى و گر تخت عاج‏

بپوزش جهان پیش تو خاک باد

گزند ترا چرخ تریاک باد

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بدین آرزو راى فرخ نهم‏

ز فرزند پرسید دانا سخن

وزو بایدم پاسخ افگند بن‏

بفرزند باشد پدر شاد دل

ز غمها بدو دارد آزاد دل‏

اگر مهربان باشد او بر پدر

بنیکى گراینده و دادگر

دگر آنک بر جاى بخشایشست

برو چشم را جاى پالایشست‏

بزرگى که بختش پراگنده گشت

بپیش یکى ناسزا بنده گشت‏

ز کار وى ار خون خروشى رواست

که ناپارسایى برو پادشاست‏

دگر هرک با مردم ناسپاس

کند نیکویى ماند اندر هراس‏

هر آن کس که نیکى فرامش کند

خرد را بکوشد که بیهش کند

دگر گفت از آرام راه گریز

گرفتن کجا خوبتر از ستیز

بشهرى که بیداد شد پادشا

ندارد خردمند بودن روا

ز بیدادگر شاه باید گریز

کزو خیزد اندر جهان رستخیز

چه گوید که دانى که شادى بدوست

برادر بود یا دلارام دوست‏

دگر آنک پرسد ز کار زمان

زمانى کزو گم شود بدگمان‏

روا باشد ار چند بستایدش

هم اندر ستایش بیفزایدش‏

دگر آنک پرسید از مرد دوست

ز هر دوستى یارمندى نکوست‏

توانگر بود چادر او بپوش

چو درویش باشد تو با او بکوش‏

کسى کو فروتن تر و رادتر

دل دوستانش بدو شادتر

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

کز و دل همیشه بدرد و بلاست‏

چو گستاخ باشد زبانش ببد

ز گفتار او دشمن آید سزد

دگر آنک پرسید دشوار چیست

بى‏آزار را دل پر آزار کیست‏

چو بد بود و بد ساز با وى نشست

یکى زندگانى بود چون کبست‏

دگر آنک گوید گوا کیست راست

که جان و خرد بر گوا بر گواست‏

به از آزمایش ندیدم گوا

گواى سخنگوى و فرمانروا

زیانکارتر کار گفتى که چیست

که فرجام ازان بد بباید گریست‏

چو چیره شود بر دلت بر هوا

هوا بگذرد همچو باد هوا

پشیمانى آرد بفرجام سود

گل آرزو را نشاید بسود

دگر آنک گوید که گردان‏ترست

که چون پاى جویى بدستت سرست‏

چنین دوستى مرد نادان بود

سرشتش بد و راى گردان بود

دگر آنک گوید ستمکاره کیست

بریده دل از شرم و بیچاره کیست‏

چو کژّى کند مرد بیچاره خوان

چو بى‏شرمى آرد ستمکاره خوان‏

هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ

ستمکاره‏اى خوانمش بى‏فروغ‏

تباهى که گفتى ز گفتار کیست

پر آزارتر درد آزار کیست‏

سخن چین و دو روى و بیکار مرد

دل هوشیاران کند پر ز درد

بپرسید دانا که عیب از چه بیش

که باشد پشیمان ز گفتار خویش‏

هر آن کس که راند سخن بر گزاف

بود بر سر انجمن مرد لاف‏

بگاهى که تنها بود در نهفت

پشیمان شود زان سخنها که گفت‏

هم اندر زمان چون گشاید سخن

بپیش آرد آن لافهاى کهن‏

خردمند و گر مردم بى‏هنر

کس از آفرینش نیابد گذر

چنین بود تا بود دوران دهر

یکى زهر یابد یکى پاى زهر

همه پرسش این بود و پاسخ همین

که بر شاه باد از جهان آفرین‏

زبانها بفرمانش گوینده باد

دل راد او شاد و جوینده باد

شهنشاه کسرى ازو خیره ماند

بسى آفرین کیانى بخواند

ز گفتار او انجمن شاد شد

دل شهریار از غم آزاد شد

نبشتند عهدى بفرمان شاه

که هرمزد را داد تخت و کلاه‏

چو قرطاس رومى شد از باد خشک

نهادند مهرى بروبر ز مشک‏

بموبد سپردند پیش ردان

بزرگان و بیدار دل بخردان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *