خسرو پرویز

آمدن خسرو به بوم روم

چو بگذشت لشکر بران تازه بوم

بتندى همى راند تا مرز روم‏

چنین تا بیامد بران شارستان

که قیصر ورا خواندى کارستان‏

چو از دور ترسا بدید آن سپاه

برفتند پویان ببى راه و راه‏

بدان باره اندر کشیدند رخت

در شارستان را ببستند سخت‏

فرو ماند زان شاه گیتى فروز

به بیرون بماندند لشکر سه روز

فرستاد روز چهارم کسى

که نزدیک ما نیست لشکر بسى‏

خورشها فرستید و یارى کنید

چه بر ما همى کامگارى کنید؟

چو بگذشت لشکر بران تازه بوم

بتندى همى راند تا مرز روم‏

چنین تا بیامد بران شارستان

که قیصر ورا خواندى کارستان‏

چو از دور ترسا بدید آن سپاه

برفتند پویان ببى راه و راه‏

بدان باره اندر کشیدند رخت

در شارستان را ببستند سخت‏

فرو ماند زان شاه گیتى فروز

به بیرون بماندند لشکر سه روز

فرستاد روز چهارم کسى

که نزدیک ما نیست لشکر بسى‏

خورشها فرستید و یارى کنید

چه بر ما همى کامگارى کنید؟

بنزدیک ایشان سخن خوار بود

سپاهش همه سست و ناهار بود

هم آنگه بر آمد یکى تیره ابر

بغرید بر سان جنگى هژبر

و ز ابر اندران شارستان باد خاست

بهر برزنى بانگ و فریاد خاست‏

چو نیمى ز تیره شب اندر کشید

ز باره یکى بهره شد ناپدید

همه شارستان ماند اندر شگفت

بیزدان سقف پوزش اندر گرفت‏

بهر برزنى بر علف ساختند

سه پیر سکوبا برون تاختند

ز چیزى که بود اندر ان تازه بوم

همان جامه‏هایى که خیزد ز روم‏

ببردند بالا بنزدیک شاه

که پیدا شد اى شاه بر ما گناه‏

چو خسرو جوان بود و برتر منش

بدیشان نکرد از بدى سرزنش‏

بدان شارستان در یکى کاخ بود

که بالاش با ابر گستاخ بود

فراوان بدو اندورن برده بود

همان جاى قیصر بر آورده بود

ز دشت اندر آمد بدانجا گذشت

فراوان بدان شارستان در بگشت‏

همه رومیان آفرین خواندند

بپا اندرش گوهر افشاندند

چو آباد جایى بچنگ آمدش

بر آسود و چندى درنگ آمدش‏

بقیصر یکى نامه بنوشت شاه

از ان باد و باران و ابر سیاه‏

و زان شارستان سوى مانوى راند

که آن را جهاندار مانوى خواند

ز مانوییان هرک بیدار بود

خردمند و راد و جهاندار بود

سکوبا و رهبان سوى شهریار

برفتند با هدیه و با نثار

همى رفت با شاه چندى سخن

ز باران و آن شارستان کهن‏

همى گفت هر کس که ما بنده‏ایم

بگفتار خسرو سرافگنده‏ایم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *