خسرو پرویز

آگاهى شدن بهرام چوبینه از کور شدن هرمزد و سپاه کشیدن به جنگ خسرو پرویز

چو بشنید بهرام کز روزگار

چه آمد بران نامور شهریار

نهادند بر چشم روشنش داغ

بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ‏

پسر بر نشست از بر تخت اوى

بپا اندر آمد سر و بخت اوى‏

ازان ماند بهرام اندر شگفت

بپژمرد و اندیشه اندر گرفت‏

بفرمود تا کوس بیرون برند

درفش بزرگى بهامون برند

بنه بر نهاد و سپه برنشست

بپیکار خسرو میان را ببست‏

سپاهى بکردار کوه روان

همى راند گستاخ تا نهروان‏

چو بشنید بهرام کز روزگار

چه آمد بران نامور شهریار

نهادند بر چشم روشنش داغ

بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ‏

پسر بر نشست از بر تخت اوى

بپا اندر آمد سر و بخت اوى‏

ازان ماند بهرام اندر شگفت

بپژمرد و اندیشه اندر گرفت‏

بفرمود تا کوس بیرون برند

درفش بزرگى بهامون برند

بنه بر نهاد و سپه برنشست

بپیکار خسرو میان را ببست‏

سپاهى بکردار کوه روان

همى راند گستاخ تا نهروان‏

چو آگاه شد خسرو از کار اوى

غمى گشت زان تیز بازار اوى‏

فرستاد بیدار کارآگهان

که تا باز جویند کار جهان‏

بکار آگهان گفت راز از نخست

ز لشکر همى کرد باید درست‏

که با او یکى اند لشکر بجنگ

و گر گردد این کار ما با درنگ‏

دگر آنک بهرام در قبلگاه

بود بیشتر گر میان سپاه‏

چگونه نشیند بهنگام بار

برفتن کند هیچ راى شکار

برفتند کارآگهان از درش

نبود آگه از کار و ز لشکرش‏

چو رفتند و دیدند و باز آمدند

نهانى بر او فراز آمدند

که لشکر بهر کار با او یکیست

اگر نامدارست و گر کودکیست‏

هرانگه که لشکر براند براه

بود یک زمان در میان سپاه‏

زمانى شود بر سوى میمنه

گهى بر چپ و گاه سوى بنه‏

همه مردم خویش دارد براز

بیگانگانشان نیاید نیاز

بکردار شاهان نشیند ببار

همان در در و دشت جوید شکار

جز از رزم شاهان نراند همى

همه دفتر دمنه خواند همى‏

چنین گفت خسرو بدستور خویش

که کارى درازست ما را بپیش‏

چو بهرام بر دشمن اسپ افکند

بدریا دل اژدها بشکند

دگر آنک آیین شاهنشهان

بیاموخت از شهریار جهان‏

سیم کش کلیله است و دمنه وزیر

چون او راى زن کس ندارد دبیر

ازان پس ببندوى و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت‏

چو گردوى و شاپور و چون اندیان

سپهدار ارمینیه رادمان‏

نشستند با شاه ایران براز

بزرگان فرزانه رزمساز

چنین گفت خسرو بدان مهتران

که اى سرفرازان و جنگ آوران‏

هر آن مغز کو را خرد روشنست

ز دانش یکى بر تنش جوشنست‏

کس آن را نبرّد مگر تیغ مرگ

شود موم ازان زخم پولاِد ترگ‏

کنون من بسال از شما کهترم

براى جوانى جهان نسپرم‏

بگویید تا چاره کار چیست

بران خستگیها پر آزار کیست‏

بدو گفت موبد انوشه بدى

همه مغز را فرّ و توشه بدى‏

چو پیدا شد این راز گردنده دهر

خرد را ببخشید بر چار بهر

چو نیمى ازو بهره پادشاست

که فرّ و خرد پادشا را سزاست‏

دگر بهره مردم پارسا

سدیگر پرستنده پادشا

چو نزدیک باشد بشاه جهان

خرد خویشتن زو ندارد نهان‏

کنون از خرد پاره‏یى ماند خرد

که دانا ورا بهر دهقان شمرد

خرد نیست با مردم ناسپاس

نه آن را که او نیست یزدان شناس‏

اگر بشنود شهریار این سخن

که گفتست بیدار مرد کهن‏

بدو گفت شاه این سخن گر بزر

نویسم جز این نیست آیین و فرّ

سخن گفتن موبدان گوهرست

مرا در دل اندیشه دیگرست‏

که چون این دو لشکر برابر شود

سر نیزه‏ها بر دو پیکر شود

نباشد مرا ننگ کز قلبگاه

برانم شوم پیش او بى‏سپاه‏

بخوانم بآواز بهرام را

سپهدار بدنام خودکام را

یکى ز آشتى روى بنمایش

نوازمش بسیار و بستایمش‏

اگر خود پذیرد سخن به بود

که چون او بدرگاه بر که بود

وگر جنگ جوید منم جنگ جوى

سپه را بروى اندر آریم روى‏

همه کاردانان بدین داستان

کجا گفت گشتند همداستان‏

بزرگان برو آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

همى گفت هر کس که اى شهریار

ز تو دور بادا بد روزگار

ترا باد پیروزى و فرّهى

بزرگى و دیهیم شاهنشهى‏

چنین گفت خسرو که این باد و بس

شکست و جدایى مبیناد کس‏

سپه را ز بغداد بیرون کشید

سراپرده نو بهامون کشید

دو لشکر چو تنگ اندر آمد براه

ازان رو سپهبد وزین روى شاه‏

چو شمع جهان شد بخم اندرون

بیفشاند زلف شب تیره‏گون‏

طلایه بیامد ز هر دو سپاه

که دارد ز بدخواه خود را نگاه‏

چو از خنجر روز بگریخت شب

همى تاخت سوزان دل و خشک لب‏

تبیره بر آمد ز هر دو سراى

بدان رزم خورشید بد رهنماى‏

بگستهم و بندوى فرمود شاه

که تا بر نهادند ز آهن کلاه‏

چنین با بزرگان روشن روان

همى راند تا چشمه نهروان‏

طلایه ببهرام شد ناگزیر

که آمد سپه بر دو پرتاب تیر

چو بشنید بهرام لشکر براند

جهان دیدگان را بر خویش خواند

نشست از بر ابلق مشک دم

خنیده سر افراز رویینه سم‏

سلیحش یکى هندوى تیغ بود

که در زخم چون آتش میغ بود

چو برق درفشان همى راند اسپ

بدست چپش ریمن آذرگشسب‏

چو آیین گشسب و یلان سینه نیز

برفتند پر کینه و پر ستیز

سه ترک دلاور ز خاقانیان

بران کین بهرام بسته میان‏

پذیرفته هر سه که چون روى شاه

ببینیم دور از میان سپاه‏

اگر بسته گر کشته او را برت

بیاریم و آسوده شد لشکرت‏

ز یک روى خسرو دگر پهلوان

میان اندرون نهروان روان‏

نظاره بران از دو رویه سپاه

که تا پهلوان چون رود نزد شاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *