خسرو پرویز

فرستادن خسرو خراد برزین را به نزد خاقان و چاره کردن او از کشتن بهرام چوبینه را

چو آگاهى آمد بشاه بزرگ

که از بیشه بیرون خرامید گرگ‏

سپاهى بیاورد بهرام گرد

که از آسمان روشنایى ببرد

بخرّاد برزین چنین گفت شاه

که بگزین برین کار بر چار ماه‏

یکى سوى خاقان بى‏مایه پوى

سخن هرچ دانى که باید بگوى‏

بایران و نیران تو داناترى

همان بر زبان بر تواناترى‏

در گنج بگشاد و چندان گهر

بیاورد شمشیر و زرین کمر

چو آگاهى آمد بشاه بزرگ

که از بیشه بیرون خرامید گرگ‏

سپاهى بیاورد بهرام گرد

که از آسمان روشنایى ببرد

بخرّاد برزین چنین گفت شاه

که بگزین برین کار بر چار ماه‏

یکى سوى خاقان بى‏مایه پوى

سخن هرچ دانى که باید بگوى‏

بایران و نیران تو داناترى

همان بر زبان بر تواناترى‏

در گنج بگشاد و چندان گهر

بیاورد شمشیر و زرین کمر

که خراد برزین بران خیره ماند

همى در نهان نام یزدان بخواند

چو با هدیه‏ها راه چین برگرفت

بجیحون یکى راه دیگر گرفت‏

چو نزدیک درگاه خاقان رسید

نگه کرد و گوینده‏یى برگزید

بدان تا بگوید که از نزد شاه

فرستاده آمد بدین بارگاه‏

چو بشنید خاقان بیاراست گاه

بفرمود تا برگشادند راه‏

فرستاده آمد بتنگى فراز

زبان کرد کوتاه و بردش نماز

بدو گفت هر گه که فرمان دهى

بگفتن زبان برگشاید رهى‏

بدو گفت خاقان بشیرین زبان

دل مردم پیر گردد جوان‏

بگو آن سخنها که سود اندروست

سخن گفته مغزست و ناگفته پوست‏

چو خرّاد برزین شنید آن سخن

بیاد آمدش کینهاى کهن‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

که چرخ و مکان و زمان آفرید

توانایى و ناتوان آفرید

همان چرخ گردنده بى‏ستون

چرا نه بفرمان او در نه چون‏

بدان آفرین کو جهان آفرید

بلند آسمان و زمین گسترید

توانا و دانا و دارنده اوست

سپهر و زمین را نگارنده اوست‏

بچرخ اندرون آفتاب آفرید

شب و روز و آرام و خواب آفرید

توانایى او راست ما بنده‏ایم

همه راستیهاش گوینده‏ایم‏

یکى را دهد تاج و تخت بلند

یکى را کند بنده و مستمند

نه با اینش مهر و نه با آنش کین

نداند کس این جز جهان آفرین‏

که یک سر همه خاک را زاده‏ایم

به بیچاره تن مرگ را داده‏ایم‏

نخست اندر آیم ز جمّ برین

جهاندار طهمورث بافرین‏

چنین هم برو تا سر کى‏قباد

همان نامداران که داریم یاد

برین هم نشان تا باسفندیار

چو کى‏خسرو و رستم نامدار

ز گیتى یکى دخمه رویشان بود بهر

چشیدند بر جاى تریاک زهر

کنون شاه ایران بتن خویش تست

همه شاد و غمگین بکم بیش تست‏

بهنگام شاهان با آفرین

پدر مادرش بود خاقان چین‏

بدین روز پیوند ما تازه گشت

همه کار بر دیگر اندازه گشت‏

ز پیروزگر آفرین بر تو باد

سر نامداران زمین تو باد

همى گفت و خاقان بدو داده گوش

چنین گفت کاى مرد دانش فروش‏

بایران اگر نیز چون تو کسست

ستاینده آسمان او بسست‏

بران گاه جایى بپرداختش

بنزدیکى خویش بنشاختش‏

بفرمان او هدیه‏ها پیش برد

یکایک بگنجور او بر شمرد

بدو گفت خاقان که بى‏خواسته

مبادى تو اندر جهان کاسته‏

گر از من پذیرفت خواهى تو چیز

بگو تا پذیرم من آن چیز نیز

و گر نه ز هدیه تو روشن ترى

بدانندگان جهان افسرى‏

یکى جاى خرّم بپرداختند

ز هر گونه‏یى جامه‏ها ساختند

بخوان و شکار و ببزم و بمى

بنزدیک خاقان بدى نیک پى‏

همى جست و روزیش جایى بیافت

بمردى بگفتارش اندر شتافت‏

همى گفت بهرام بد گوهرست

از آهرمن بدکنش بدترست‏

فروشد جهان دیدگان را بچیز

که آن چیز گفتن نیرزد پشیز

ورا هرمز تاجور برکشید

بارجش ز خورشید برتر کشید

ندانست کس در جهان نام اوى

ز گیتى بر آمد همه کام اوى‏

اگر با تو بسیار خوبى کند

بفرجام پیمان تو بشکند

چنان هم که با شاه ایران شکست

نه خسرو پرست و نه یزدان پرست‏

گر او را فرستى بنزدیک شاه

سر شاه ایران بر آرى بماه‏

از ان پس همه چنین و ایران تراست

نشستنگه انجا کنى کت هواست‏

چو خاقان شنید این سخن خیره شد

دو چشمش ز گفتار او تیره شد

بدو گفت زین سان سخنها مگوى

که تیره کنى نزد ما آب روى‏

نیم من بداندیش و پیمان شکن

که پیمان شکن خاک یابد کفن‏

چو بشنید خرّاد برزین سخن

بدانست کان کار او شد کهن‏

که بهرام دادش بایران امید

سخن گفتن من شود باد و بید

چو امید خاقان بدو تیره گشت

به بیچارگى سوى خاتون گذشت‏

همى جست تا کیست نزدیک اوى

که روشن کند جان تاریک اوى‏

یکى کدخدایى بدست آمدش

همان نیز با او نشست آمدش‏

سخنهاى خسرو بدو یاد کرد

دل مرد بى‏تن بدان شاد کرد

بدو گفت خاتون مرا دستگیر

بود تا شوم بر درش بر دبیر

چنین گفت با چاره‏گر کدخداى

کزو آرزوها نیاید بجاى‏

که بهرام چوبینه داماد اوست

وزویست بهرام را مغز و پوست‏

تو مردى دبیرى یکى چاره ساز

وزین نیز بر باد مگشاى راز

چو خرّاد برزین شنید این سخن

نه سر دید پیمان او را نه بن‏

یکى ترک بد پیر نامش قلون

که ترکان ورا داشتندى زبون‏

همه پوستین بود پوشیدنى

ز کشک و ز ارزن بدى خوردنش‏

کسى را فرستاد و او را بخواند

بران نامور جایگاهش نشاند

مر او را درم داد و دینار داد

همان پوشش و خورد بسیار داد

چو بر خوان نشستى ورا خواندى

بر نامدارانش بنشاندى‏

پر اندیشه بد مرد بسیار دان

شکیبا دل و زیرک و کاردان‏

و زان روى با کدخداى سراى

ز خاتون چینى همى گفت راى‏

همان پیش خاقان بروز و بشب

چو رفتى همى داشتى بسته لب‏

چنین گفت با مهتر آن مرد پیر

که چون تو سرافراز مردى دبیر

اگر در پزشکیت بهره بدى

وگر نامت از دور شهره بدى‏

یکى تاج نو بودیى بر سرش

بویژه که بیمار شد دخترش‏

بدو گفت کاین دانشم نیز هست

چو گویى بسایم برین کار دست‏

بشد پیش خاتون دوان کدخداى

که دانا پزشکى نو آمد بجاى‏

بدو گفت شادان زى و نوش خور

بیارش مخار اندرین کار سر

بیامد بخرّاد برزین بگفت

که این راز باید که دارى نهفت‏

برو پیش او نام خود را مگوى

پزشکى کن از خویشتن تازه روى‏

بنزدیک خاتون شد آن چاره گر

تبه دید بیمار او را جگر

بفرمود تا آب نار آورند

همان ترّه جویبار آورند

کجا ترّه گر کاسنى خواندش

تبش خواست کز مغز بنشاندش‏

بفرمان یزدان چو شد هفت روز

شد آن دخت چون ماه گیتى فروز

بیاورد دینار خاتون ز گنج

یکى بدره و تاى زربفت پنج‏

بدو گفت کاین ناسزاوار چیز

بگیر و بخواه انچ بایدت نیز

چنین داد پاسخ که این را بدار

بخواهم هرانگه که آید بکار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *