خسرو پرویز

کشتن خسرو بندوى را به خون پدرش هرمز

ازان پس بآرام بنشست شاه

چو برخاست بهرام جنگى ز راه‏

ندید از بزرگان کسى کینه جوى

که با او بروى اندر آورد روى‏

بدستور پاکیزه یک روز گفت

که اندیشه تا کى بود در نهفت‏

کشنده پدر هر زمان پیش من

همى بگذرد چون بود خویش من‏

چو روشن روانم پر از خون بود

همى پادشاهى کنم چون بود

نهادند خوان و مى‏ء چند خورد

هم آن روز بندوى را بند کرد

ازان پس چنین گفت با رهنما

که او را هم اکنون ببر دست و پا

ازان پس بآرام بنشست شاه

چو برخاست بهرام جنگى ز راه‏

ندید از بزرگان کسى کینه جوى

که با او بروى اندر آورد روى‏

بدستور پاکیزه یک روز گفت

که اندیشه تا کى بود در نهفت‏

کشنده پدر هر زمان پیش من

همى بگذرد چون بود خویش من‏

چو روشن روانم پر از خون بود

همى پادشاهى کنم چون بود

نهادند خوان و مى‏ء چند خورد

هم آن روز بندوى را بند کرد

ازان پس چنین گفت با رهنما

که او را هم اکنون ببر دست و پا

بریدند هم در زمان او بمرد

پر از خون روانش بخسرو سپرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *