خسرو پرویز

پاسخ فرستادن خسرو پرویز قباد را

بیارم کنون پاسخ این همه

بدان تا بگویید پیش رمه‏

پس از مرگ من یادگارى بود

سخن گفتن راست یارى بود

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانى که از رنج ما خاست گنج‏

نخستین که گفتى ز هرمز سخن

به بیهوده از آرزوى کهن‏

ز گفتار بدگوى ما را پدر

بر آشفت و شد کار زیر و زبر

از اندیشه او چو آگه شدیم

از ایران شب تیره بى‏ره شدیم‏

بیارم کنون پاسخ این همه

بدان تا بگویید پیش رمه‏

پس از مرگ من یادگارى بود

سخن گفتن راست یارى بود

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانى که از رنج ما خاست گنج‏

نخستین که گفتى ز هرمز سخن

به بیهوده از آرزوى کهن‏

ز گفتار بدگوى ما را پدر

بر آشفت و شد کار زیر و زبر

از اندیشه او چو آگه شدیم

از ایران شب تیره بى‏ره شدیم‏

همان راه جستیم و بگریختیم

بدام بلا بر نیاویختیم‏

از اندیشه او گناهم نبود

جز از جستن از شاه را هم نبود

شنیدم که بر شاه من بد رسید

ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

گنهکار بهرام خود با سپاه

بیاراست در پیش من رزمگاه‏

ازو نیز بگریختم روز جنگ

بدان تا نیایم من او را بچنگ‏

از ان پس دگر باره باز آمدم

دلاور بجنگش فراز آمدم‏

نه پرخاش بهرام یکباره بود

جهانى بران جنگ نظاره بود

بفرمان یزدان نیکى فزاى

که اویست بر نیک و بد رهنماى‏

چو ایران و توران بآرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت‏

چو از جنگ چوبینه پرداختم

نخستین بکین پدر تاختم‏

چو بندوى و گستهم خالان بدند

بهر کشورى بى‏همالان بدند

فدا کرده جان را همى پیش من

بدل همزبان و بتن خویش من‏

چو خون پدر بود و درد جگر

نکردیم سستى بخون پدر

بریدیم بندوى را دست و پاى

کجا کرد بر شاه تاریک جاى‏

چو گستهم شد در جهان ناپدید

ز گیتى یکى گوشه‏یى برگزید

بفرمان ما ناگهان کشته شد

سر و راى خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتى تو از کار خویش

ازان تنگ زندان و بازار خویش‏

بُد آن تا ز فرزند من کار بد

نیاید کزان بر سرش بد رسد

بزندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خوارى و بیم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پیش شما داشتم‏

بر آیین شاهان پیشین بدیم

نه بى‏کار و بر دیگر آیین بدیم‏

ز نخچیر و ز گوى و رامشگران

ز کارى که اندر خور مهتران‏

شما را بچیزى نبودى نیاز

ز دینار و ز گوهر و یوز و باز

یکى کاخ بُد کرده زندانش نام

همى زیستى اندرو شادکام‏

همان نیز گفتار اختر شناس

که ما را همى از تو دادى هراس‏

که از تو بد آید بدین سان که هست

نینداختم اخترت را ز دست‏

و ز ان پس نهادیم مهرى بروى

بشیرین سپردیم زان گفت و گوى‏

چو شاهیم شد سال بر سى و شش

میان چنان روزگاران خوش‏

تو دارى بیاد این سخن بى‏گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان‏

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نیز همداستان‏

ز راى برین نزد ما نامه بود

گهر بود و هر گونه‏یى جامه بود

یکى تیغ هندى و پیل سپید

جزین هرچ بودم بگیتى امید

ابا تیغ دیباى زربفت پنج

ز هر گونه‏یى اندرو برده رنج‏

سوى تو یکى نامه بد بر پرند

نوشته چو من دیدم از خط هند

بخواندم یکى مرد هندى دبیر

سخن‏گوى و داننده و یادگیر

چو آن نامه را او بمن بر بخواند

پر از آب دیده همى سر فشاند

بدان نامه در بد که شادان بزى

که با تاج زر خسروى را سزى‏

که چون ماه آذر بُد و روز دى

جهان را تو باشى جهاندار کى‏

شده پادشاهى پدر سى و هشت

ستاره برین گونه خواهد گذشت‏

درخشان شود روزگار بهى

که تاج بزرگى بسر بر نهى‏

مرا آن زمان این سخن بد درست

ز دل مهربانى نبایست شست‏

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشیدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

ترا گردد این تخت شاهى و گنج‏

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر

نکردم دژم هیچ زان نامه چهر

بشیرین سپردم چو بر خواندم

ز هر گونه اندیشه‏ها راندم‏

بر اوست با اختر تو بهم

نداند کسى زان سخن بیش و کم‏

گر ایدونک خواهى که بینى بخواه

اگر خود کنى بیش و کم را نگاه‏

برانم که بینى پشیمان شوى

وزین کرده‏ها سوى درمان شوى‏

دگر آنک گفتى ز زندان و بند

گر آمد ز ما بر کسى برگزند

چنین بود تا بود کار جهان

بزرگان و شاهان و راى مهان‏

اگر تو ندانى بموبد بگوى

کند زین سخن مر ترا تازه روى‏

که هر کس که او دشمن ایزدست

ورا در جهان زندگانى بدست‏

بزندان ما ویژه دیوان بدند

که نیکان از یشان غریوان بدند

چو ما را نبد پیشه خون ریختن

بدان کار تنگ اندر آویختن‏

بدان را بزندان همى داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم‏

بسى گفت هر کس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

چو اندیشه ایزدى داشتیم

سخنها همى خوار بگذاشتیم‏

کنون من شنیدم که کردى رها

مر آن را که بُد بتّر از اژدها

ازین بد گنهکار ایزد شدى

بگفتار و کردارها بد شدى‏

چو مهتر شدى کار هشیار کن

ندانى تو داننده را یار کن‏

مبخشاى بر هرک رنجست ز وى

اگر چند امید گنجست ز وى‏

برانکس کزو در جهان جز گزند

نبینى مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفته‏اى

خردمندى و راى بنهفته‏اى‏

ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو

هرانکس که او داشت با باژ تاو

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشیدم از ان رنج سخت‏

جهان آفرین داور داد و راست

همى روزگارى دگر گونه خواست‏

نیم دژمنش نیز در خواست او

فزونى نجوییم در کاست او

بجستیم خشنودى دادگر

ز بخشش ندیدم بکوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگویم بدو آشکار و نهان‏

بپرسد که او از تو داناترست

بهر نیک و بد بر تواناترست‏

همین پر گناهان که پیش تواند

نه تیمار دار و نه خویش تواند

ز من هرچ گویند زین پس همان

شوند این گره بر تو بر بد گمان‏

همه بنده سیم و زرّند و بس

کسى را نباشند فریادرس‏

از یشان ترا دل پر آسایش است

گناه مرا جاى پالایش است‏

نگنجد ترا این سخن در خرد

نه زین بد که گفتى کسى بر خورد

و لیکن من از بهر خودکامه را

که برخواند آن پهلوى نامه را

همان در جهان یادگارى بود

خردمند را غمگسارى بود

پس از ما هرانکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس و ز چین سپه راندیم

سپهبد بهر جاى بنشاندیم‏

ببردیم بر دشمنان تاختن

نیارست کس گردن افراختن‏

چو دشمن ز گیتى پراگنده شد

همه گنج ما یک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دریا کشیدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشیدن ستوه

مرا بود هامون و دریا و کوه‏

چو گنج در مها پراگنده شد

ز دینار نو بدره آگنده شد

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

همان آلت و جامه زرنگار

چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت

ز هر گوهرى گنجها ماله گشت‏

درم را یکى میخ نو ساختم

سوى شادى و مهترى آختم‏

بدان سال تا باژ جستم شمار

چو شد باژ دینار بر صد هزار

پراگنده افگند پنداوسى

همه چرم پنداوسى پارسى‏

بهر بدره‏یى در ده و دو هزار

پراگنده دینار بد شاهوار

جز از باژ و دینار هندوستان

جز از کشور روم و جادوستان‏

جز از باژ و ز ساو هر کشورى

ز هر نامدارى و هر مهترى‏

جز از رسم و آیین نوروز و مهر

از اسپان و ز بنده خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ

ز ما این نبودى کسى را دریغ‏

جز از مشک و کافور و خزّ و سمور

سیاه و سپید و ز کیمال بور

هران کس که ما را بدى زیر دست

چنین باژها بر هیونان مست‏

همى تاختندى بدرگاه ما

نپیچید گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشیدیم رنج

بدان تا بیاگند زین گونه گنج‏

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتیم از پى روز بوس‏

فراوان ز نامش سخن راندیم

سرانجام باد آورش خواندیم‏

چنین بیست و شش سال تا سى و هشت

بجز بآرزو چرخ بر ما نگشت‏

همه مهتران خود تن اسان بدند

بداندیش یک سر هراسان بدند

همان چون شنیدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پیمان تو

نماند کس اندر جهان رامشى

نباید گزیدن بجز خامشى‏

همى کرد خواهى جهان پر گزند

پر از درد کارى و ناسودمند

همان پر گزندان که نزد تواند

که تیره شبان اورمزد تواند

همى داد خواهند تختت بباد

بدان تا نباشى بگیتى تو شاد

چو بودى خردمند نزدیک تو

که روشن شدى جان تاریک تو

بدادن نبودى کسى را زیان

که گنجى رسیدى بارزانیان‏

ایا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز اندیشه رامش برد

چنان دان که این گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست‏

هم آرایش پادشاهى بود

جهان بى‏درم در تباهى بود

شود بى‏درم شاه بیدادگر

تهى دست را نیست هوش و هنر

ببخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسیش خوانند شاه‏

ار ایدونک از تو بدشمن رسد

همى بت بدست برهمن رسد

ز یزدان پرستنده بیزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت‏

چو بى‏گنج باشى نپاید سپاه

ترا زیردستان نخوانند شاه‏

سگ آن به که خواهنده نان بود

چو سیرش کنى دشمن جان بود

دگر آنک گفتى ز کار سپاه

که در بومهاشان نشاندم براه‏

ز بى‏دانشى این نیاید پسند

ندانى همى راه سود از گزند

چنین است پاسخ که از رنج من

فراز آمد این نامور گنج من‏

ز بیگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را بهم بر زدم‏

بدان تا بآرام بر تخت ناز

نشینیم بى‏رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم بمرز

پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

چو از هر سوى بازخوانى سپاه

گشاده ببیند بداندیش راه‏

که ایران چو باغیست خرم بهار

شکفته همیشه گل کامگار

پر از نرگس و نار و سیب و بهى

چو پالیز گردد ز مردم تهى‏

سپر غم یکایک ز بن بر کنند

همه شاخ نار و بهى بشکنند

سپاه و سلیحست دیوار اوى

بپرچینش بر نیزه‏ها خار اوى‏

اگر بفگنى خیره دیوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ‏

نگر تا تو دیوار او نفگنى

دل و پشت ایرانیان نشکنى‏

کزان پس بود غارت و تاختن

خروش سواران و کین آختن‏

زن و کودک و بوم ایرانیان

باندیشه بد منه در میان‏

چو سالى چنین بر تو بر بگذرد

خردمند خواند ترا بى‏خرد

من ایدون شنیدم کجا تو مهى

همه مردم ناسزا را دهى‏

چنان دان که نوشین روان قباد

باندرز این کرد در نامه یاد

که هر کو سلیحش بدشمن دهد

همى خویشتن را بکشتن دهد

که چون باز خواهد کش آید بکار

بداندیش با او کند کارزار

دگر آنک دادى ز قیصر پیام

مرا خواندى دو دل و خویش کام‏

سخنها نه از یادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کى شناسى جفا از وفا

بدان پاسخش اى بد کم خرد

نگویم جزین نیز کاندر خورد

تو دعوى کنى هم تو باشى گوا

چنین مرد بخرد ندارد روا

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست

بمردى چو پرویز داماد جست‏

هرانکس که گیتى ببد نسپرد

بمغز اندرون باشد او را خرد

بداند که بهرام بسته میان

ابا او یکى گشته ایرانیان‏

برومى سپاهى نشاید شکست

نساید روان ریگ با کوه دست‏

بدان رزم یزدان مرا یار بود

سپاه جهان نزد من خوار بود

شنیدند ایرانیان آنچ بود

ترا نیز زیشان بباید شنود

مرا نیز چیزى که بایست کرد

بجاى نیاطوس روز نبرد

ز خوبى و از مردمى کرده‏ام

بپاداش او روز بشمرده‏ام‏

بگوید ترا زاد فرخ همین

جهان را بچشم جوانى مبین‏

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما بدره بد صد هزار

که دادم بدان رومیان یادگار

نیاطوس را مهره دادم هزار

ز یاقوت سرخ از در گوشوار

کجا سنگ هر مهره‏یى بد هزار

ز مثقال گنجى چو کردم شمار

همان در خوشاب بگزیده صد

درو مرد دانا ندید ایچ بد

که هر حقه‏یى را چو پنجه هزار

بدادى درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمایه پنجه بزین

همه کرده از آخُر ما گزین‏

دگر ویژه با جُلّ دیبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

بنزدیک قیصر فرستادم این

پس از خواسته خواندمش آفرین‏

ز دار مسیحا که گفتى سخن

بگنج اندر افگنده چوبى کهن‏

نبد زان مرا هیچ سود و زیان

ز ترسا شنیدى تو آواز آن‏

شگفت آمدم زانک چون قیصرى

سرافراز مردى و نام آورى‏

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فیلسوفان و هم موبدان‏

که یزدان چرا خواند آن کشته را

گرین خشک چوب تبه گشته را

گر آن دار بیکار یزدان بدى

سر مایه اورمزد آن بدى‏

برفتى خود از گنج ما ناگهان

مسیحا شد او نیستى در جهان‏

دگر آنک گفتى که پوزش بگوى

کنون توبه کن راه یزدان بجوى‏

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد

زبان و دل و دست و پاى قباد

مرا تاج یزدان بسر بر نهاد

پذیرفتم و بودم از تاج شاد

بیزدان سپردیم چون بازخواست

ندانم زبان در دهانت چراست‏

بیزدان بگویم نه با کودکى

که نشناسد او بد ز نیک اندکى‏

همه کار یزدان پسندیده‏ام

همان شور و تلخى بسى دیده‏ام‏

مرا بود شاهى سى و هشت سال

کس از شهریاران نبودم همال‏

کسى کاین جهان داد دیگر دهد

نه بر من سپاسى همى برنهد

برین پادشاهى کنم آفرین

که آباد بادا بدانا زمین‏

چو یزدان بود یار و فریاد رس

نیازد بنفرین ما هیچ کس‏

بدان کودک زشت و نادان بگوى

که ما را کنون تیره گشت آب روى‏

که پدرود بادى تو تا جاودان

سرو کار ما باد با بخردان‏

شما اى گرامى فرستادگان

سخن‏گوى و پر مایه آزادگان‏

ز من هر دو پدرود باشید نیز

سخن جز شنیده مگویید چیز

کنم آفرین بر جهان سربسر

که او را ندیدم مگر بر گذر

بمیرد کسى کو ز مادر بزاد

ز کى‏خسرو آغاز تا کى‏قباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشید

کزیشان بُدى جاى بیم و امید

که دیو و دد و دام فرمانش برد

چو روزش سر آمد برفت و بمرد

فریدون فرخ که او از جهان

بَدى دور کرد آشکار و نهان‏

ز بد دست ضحاک تازى ببست

بمردى ز چنگ زمانه نجست‏

چو آرش که بردى بفرسنگ تیر

چو پیروزگر قارن شیر گیر

قباد آنک آمد ز البرز کوه

بمردى جهاندار شد با گروه‏

که از آبگینه همى خانه کرد

و زان خانه گیتى پر افسانه کرد

همه در خوشاب بد پیکرش

ز یاقوت رخشنده بودى درش‏

سیاوش همان نامدار هژیر

که کشتش بروز جوانى دبیر

کجا گنگ دژ کرد جایى برنج

و زان رنج برده ندید ایچ گنج‏

کجا رستم زال و اسفندیار

کزیشان سخن ماندمان یادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزین

سواران میدان و شیران کین‏

چو گشتاسپ شاهى که دین بهى

پذیرفت و زو تازه شد فرّهى

چو جاماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگى و مردانگان‏

که اندر هنر این از ان به بدى

بسال آن یکى از دگر مه بدى‏

بپرداختند این جهان فراخ

بماندند میدان و ایوان و کاخ‏

ز شاهان مرا نیز همتا نبود

اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم بنیک و ببد

نه آن را که روزى بمن بد رسد

بسى راه دشوار بگذاشتیم

بسى دشمن از پیش برداشتیم‏

همه بومها پر ز گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست‏

چو زین گونه بر من سر آید جهان

همى تیره گردد امید مهان‏

نماند بفرزند من نیز تخت

بگردد ز تخت و سر آیدش بخت‏

فرشته بیاید یکى جان ستان

بگویم بدو جانم آسان ستان‏

گذشتن چو بر چینود پل بود

بزیر پى اندر همه گل بود

بتوبه دل راست روشن کنیم

بى‏آزارى خویش جوشن کنیم‏

درستست گفتار فرزانگان

جهان دیده و پاک دانندگان‏

که چون بخت بیدار گیرد نشیب

ز هر گونه‏یى دید باید نهیب‏

چو روز بهى بر کسى بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

پیام من اینست سوى جهان

بنزد کهان و بنزد مهان‏

شما نیز پدرود باشید و شاد

ز من نیز بر بد مگیرید یاد

چو اشتاد و خراد بر زین گو

شنیدند پیغام آن پیش رو

به پیکان دل هر دو دانا بخست

بسر بر زدند آن زمان هر دو دست‏

ز گفتار هر دو پشیمان شدند

برخسارگان بر تپنچه زدند

ببر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گریان ز پیشش بدر

پر از درد جان و پر اندوه سر

بنزدیک شیرویه رفت این دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

یکایک بدادند پیغام شاه

بشیروى بى‏مغز و بى‏دستگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *