خسرو پرویز

گریختن خسرو به روم و کشته شدن پدر او- هرمزد

و زان جایگه شد بپیش پدر

دو دیده پر از آب و پر خون جگر

چو روى پدر دید بردش نماز

همى بود پیشش زمانى دراز

بدو گفت کاین پهلوان سوار

که او را گزین کردى اى شهریار

بیامد چو شاهان که دارند فر

سپاهى بیاورد بسیار مر

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند

برو پند من بر نبد سودمند

همه جنگ و پرخاش بد کام اوى

که هرگز مبادا روان نام اوى‏

و زان جایگه شد بپیش پدر

دو دیده پر از آب و پر خون جگر

چو روى پدر دید بردش نماز

همى بود پیشش زمانى دراز

بدو گفت کاین پهلوان سوار

که او را گزین کردى اى شهریار

بیامد چو شاهان که دارند فر

سپاهى بیاورد بسیار مر

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند

برو پند من بر نبد سودمند

همه جنگ و پرخاش بد کام اوى

که هرگز مبادا روان نام اوى‏

بناکام رزمى گران کرده شد

فراوان کس از اختر آزرده شد

ز من بازگشتند یک سر سپاه

ندیدند گفتى مرا جز براه‏

همى شاه خوانند بهرام را

ندیدند ز آغاز فرجام را

پس من کنون تا پل نهروان

بیاورد لشکر چو کوهى گران‏

چو شد کار بى‏برگ بگریختم

بدام بلا در نیاویختم‏

نگه کردم اکنون بسود و زیان

نباشند یاور مگر تازیان‏

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

سواران تازى برم بى‏شمار

بدو گفت هرمز که این راى نیست

که اکنون ترا پاى بر جاى نیست‏

نباشند یاور ترا تازیان

چو جایى نبینند سود و زیان‏

بدرد دل اندر ترا زار نیز

بدشمن سپارند از بهر چیز

بدین کار پشت تو یزدان بود

هماواز تو بخت خندان بود

چو بگذاشت خواهى همى مرز و بوم

از ایدر برو تازیان تا بروم‏

سخنهاى این بنده چاره جوى

چو رفتى یکایک بقیصر بگوى‏

بجایى که دین است و هم خواستست

سلیح و سپاه وى آراستست‏

فریدونیان نیز خویش تواند

چو کارت شود سخت پیش تواند

چو بشنید خسرو زمین بوس داد

بسى بر نهان آفرین کرد یاد

ببندوى و گردوى و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت‏

بسازید و یک سر بنه بر نهید

بر و بوم ایران بدشمن دهید

بگفت این و از دیده آواز خاست

که اى شاه نیک اختر و داد و راست‏

یکى گرد تیره بر آمد ز راه

درفشى درفشان میان سپاه‏

درفشى کجا پیکرش اژدهاست

که چوبینه بر نهروان کرد راست‏

چو بشنید خسرو بیامد بدر

گریزان برفت او ز پیش پدر

همى شد سوى روم بر سان گرد

درفشى پس پشت او لاژورد

بپیچید یال و بر و روى را

نگه کرد گستهم و بندوى را

همى راندند آن دو تن نرم نرم

خروشید خسرو بآواى گرم‏

همانا سران‏تان ز پیش آمدست

که بد خواهتان همچو خویش آمدست‏

اگر نه چنین نرم راندن چراست

که بهرام نزدیک پشت شماست‏

بدو گفت بندوى کاى شهریار

دلت را ببهرام رنجه مدار

کجا گرد ما را نبیند ز راه

که دورست ز ایدر درفش سیاه‏

چنین است یارانت را گفت و گوى

که ما را بدین تاختن نیست روى‏

چو چوبینه آید بایوان شاه

هم آنگه بهرمز دهد تاج و گاه‏

نشیند چو دستور بر دست اوى

بدریا رسد کارگر شست اوى‏

بقیصر یکى نامه از شهریار

نویسد که این بنده نابکار

گریزان برفتست زین مرز و بوم

نباید که آرام گیرد بروم‏

هم آنگه که او خویشتن کرد راست

نژندى و کژّى ازین بهر ماست‏

چو آید بران مرز بندش کنید

دل شادمان را گزندش کنید

بدین بارگاهش فرستید باز

ممانید تا گردد او سرفراز

ببندید هم در زمان با سپاه

فرستید گریان بدین جایگاه‏

چنین داد پاسخ که از بخت بد

سزد زین نشان هرچ بر ما رسد

سخنها درازست و کارى درشت

بیزدان کنون باز هشتیم پشت‏

براند اسپ و گفت انچ از خوب و زشت

جهاندار بر تارک ما نبشت‏

بباشد نگردد باندیشه باز

مبادا که آید بدشمن نیاز

چو او بر گذشت این دو بیدادگر

ازو بازگشتند پر کینه سر

ز راه اندر ایوان شاه آمدند

پر از رنج و دل پر گناه آمدند

ز در چون رسیدند نزدیک تخت

زهى از کمان باز کردند سخت‏

فگندند ناگاه در گردنش

بیاویختند آن گرامى تنش‏

شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان

تو گفتى که هرمز نبد در جهان‏

چنین است آیین گردنده دهر

گهى نوش بار آوردگاه زهر

اگر مایه اینست سودش مجوى

که در جستنش رنجت آید بروى‏

چو شد گردش روز هرمز بپاى

تهى ماند زان تخت فرخنده جاى‏

هم آنگاه برخاست آواز کوس

رخ خونیان گشت چون سندروس‏

درفش سپهبد هم آنگه ز راه

پدید آمد اندر میان سپاه‏

جفا پیشه گستهم و بندوى تیز

گرفتند زان کاخ راه گریز

چنین تا بخسرو رسید این دو مرد

جهانجوى چون دیدشان روى زرد

بدانست کایشان دو دل پر ز راز

چرا از جهاندار گشتند باز

برخساره شد چون گل شنبلید

نکرد آن سخن بر دلیران پدید

بدیشان چنین گفت کز شاه راه

بگردید کامد بتنگى سپاه‏

بیابان گزینید و راه دراز

مدارید یک سر تن از رنج باز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن