پوران دخت

پادشاهى پوران دخت

یکى دخترى بود پوران بنام

چو زن شاه شد کارها گشت خام‏

بران تخت شاهیش بنشاندند

بزرگان برو گوهر افشاندند

چنین گفت پس دخت پوران که من

نخواهم پراگندن انجمن‏

کسى را که درویش باشد ز گنج

توانگر کنم تا نماند برنج‏

مبادا ز گیتى کسى مستمند

که از درد او بر من آید گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را

بر آیین شاهان کنم گاه را

یکى دخترى بود پوران بنام

چو زن شاه شد کارها گشت خام‏

بران تخت شاهیش بنشاندند

بزرگان برو گوهر افشاندند

چنین گفت پس دخت پوران که من

نخواهم پراگندن انجمن‏

کسى را که درویش باشد ز گنج

توانگر کنم تا نماند برنج‏

مبادا ز گیتى کسى مستمند

که از درد او بر من آید گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را

بر آیین شاهان کنم گاه را

نشانى ز پیروز خسرو بجست

بیاورد ناگاه مردى درست‏

خبر چون بنزدیک پوران رسید

ز لشکر بسى نامور برگزید

ببردند پیروز را پیش اوى

بدو گفت کاى بد تن کینه جوى‏

ز کارى که کردى بیابى جزا

چنانچون بود در خور ناسزا

مکافات یابى ز کرده کنون

برانم ز گردن ترا جوى خون‏

ز آخُر هم آنگه یکى کرّه خواست

بزین اندرون نوز نابوده راست‏

ببستن بران باره بر همچو سنگ

فگنده بگردن درون پالهنگ‏

چنان کرّه نیز نادیده زین

بمیدان کشید آن خداوند کین‏

سواران بمیدان فرستاد چند

بفتراک برگرد کرده کمند

که تا کرّه او را همى تاختى

زمان تا زمانش بینداختى‏

زدى هر زمان خویشتن بر زمین

بران کرّه بر بود چند آفرین‏

چنین تا بروبر بدرّید چرم

همى رفت خون از برش نرم نرم‏

سر انجام جانش بخوارى بداد

چرا جویى از کار بیداد داد

همى داشت این زن جهان را بمهر

نجست از بر خاک باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوى

ببد ناگهان کژّ پرگار اوى‏

بیک هفته بیمار گشت و بمرد

ابا خویشتن نام نیکى ببرد

چنین است آیین چرخ روان

توانا بهر کار و ما ناتوان‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *