شاپور ذو الاكتاف

آمدن مانى و پیغمبر نامیدن خود

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال‏

بیامد یکى مرد گویا ز چین

که چون او مصوّر نبیند زمین‏

بدان چرب دستى رسیده بکام

یکى بر منش مرد مانى بنام‏

بصورتگرى گفت پیغمبرم

ز دین آورانِ جهان برترم‏

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

به پیغمبرى شاه را یار خواست‏

سخن گفت مرد گشاده زبان

جهاندار شد زان سخن بد گمان‏

سرش تیز شد موبدان را بخواند

زمانى فراوان سخنها براند

کزین مرد چینى و چیره زبان

فتادستم از دین او در گمان‏

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال‏

بیامد یکى مرد گویا ز چین

که چون او مصوّر نبیند زمین‏

بدان چرب دستى رسیده بکام

یکى بر منش مرد مانى بنام‏

بصورتگرى گفت پیغمبرم

ز دین آورانِ جهان برترم‏

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

به پیغمبرى شاه را یار خواست‏

سخن گفت مرد گشاده زبان

جهاندار شد زان سخن بد گمان‏

سرش تیز شد موبدان را بخواند

زمانى فراوان سخنها براند

کزین مرد چینى و چیره زبان

فتادستم از دین او در گمان‏

بگویید و هم زو سخن بشنوید

مگر خود بگفتار او بگروید

بگفتند کین مرد صورت پرست

نه بر مایه موبدان موبدست‏

زمانى سخن بشنو او را بخوان

چو بیند ورا کى گشاید زبان‏

بفرمود تا موبد آمدش پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش‏

فرو ماند مانى میان سخن

بگفتار موبد ز دین کهن‏

بدو گفت کاى مرد صورت پرست

بیزدان چرا آختى خیره دست‏

کسى کو بلند آسمان آفرید

بدو در مکان و زمان آفرید

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

ز هر گوهرى گوهرش برترست‏

شب و روز و گردان سپهر بلند

کزویت پناهست و زویت گزند

همه کرده کردگارست و بس

جزو کرد نتواند این کرده کس‏

ببرهان صورت چرا بگروى

همى پند دین آوران نشنوى‏

همه جفت و همتا و یزدان یکیست

جز از بندگى کردنت راى نیست‏

گرین صورتِ کرده جنبان کنى

سزد گر ز جنبده برهان کنى‏

ندانى که برهان نیاید بکار

ندارد کسى این سخن استوار

اگر اهرمن جفت یزدان بدى

شب تیره چون روز خندان بدى‏

همه ساله بودى شب و روز راست

بگردش فزونى نبودى نه کاست‏

نگنجد جهان آفرین در گمان

که او برترست از زمان و مکان‏

سخنهاى دیوانگانست و بس

بدین بر نباشد ترا یار کس‏

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که با دانش و مردمى بود جفت‏

فرو ماند مانى ز گفتار اوى

بپژمرد شاداب بازار اوى‏

زمانى برآشفت پس شهریار

برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند

بخوارى ز درگاه بگذاشتند

چنین گفت کاین مرد صورت پرست

نگنجد همى در سراى نشست‏

چو آشوب و آرام گیتى بدوست

بباید کشیدن سراپاش پوست‏

همان خامَش آگنده باید بکاه

بدان تا نجوید کس این پایگاه‏

بیاویختند از در شارستان

دگر پیش دیوار بیمارستان‏

جهانى برو آفرین خواندند

همى خاک بر کشته افشاندند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن