شاپور
زادن شاپور اردشیر
بدل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بىعدد سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
بمردى یکى کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کز و بچّه گرد جدا
بجاى آرم این گفته پادشا
نه کاریست کز دل همى بگذرد
خردمند باشم به از بىخرد
بیاراست جایى بایوان خویش
که دارد و را چون تن و جان خویش
بزن گفت اگر هیچ باد هوا
ببیند و را من ندارم روا
بدل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بىعدد سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
بمردى یکى کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کز و بچّه گرد جدا
بجاى آرم این گفته پادشا
نه کاریست کز دل همى بگذرد
خردمند باشم به از بىخرد
بیاراست جایى بایوان خویش
که دارد و را چون تن و جان خویش
بزن گفت اگر هیچ باد هوا
ببیند و را من ندارم روا
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هر کسیست
یکى چاره سازم که بد گوى من
نراند بزشت آب در جوى من
بخانه شد و خایه ببرید پست
برو داغ و دارو نهاد و ببست
بخایه نمک بر پراگند زود
بحقّه در آگند بر سان دود
هم اندر زمان حقّه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقّه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد بگنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن