یزدگرد سوم
رزم رستم با سعد وقاص و کشته شدن رستم
بفرمود تا برکشیدند ناى
سپاه اندر آمد چو دریا ز جاى
بر آمد یکى ابر و بر شد خروش
همى کرّ شد مردم تیز گوش
سنانهاى الماس در تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
همى نیزه بر مغفر آبدار
نیامد بزخم اندرون پایدار
سه روز اندر ان جایگه جنگ بود
سر آدمى سم اسپان بسود
شد از تشنگى دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کار زار
بفرمود تا برکشیدند ناى
سپاه اندر آمد چو دریا ز جاى
بر آمد یکى ابر و بر شد خروش
همى کرّ شد مردم تیز گوش
سنانهاى الماس در تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
همى نیزه بر مغفر آبدار
نیامد بزخم اندرون پایدار
سه روز اندر ان جایگه جنگ بود
سر آدمى سم اسپان بسود
شد از تشنگى دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کار زار
لب رستم از تشنگى شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر بخوردن گرفت اسپ و مرد
خروشى بر آمد بکردار رعد
ازین روى رستم و زان روى سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیک سو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
بزیر یکى سرو بالا شدند
همى تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو بدل کینه خواه
خروشى بر آمد ز رستم چو رعد
یکى تیغ زد بر سر اسپ سعد
چو اسپ نبرد اندر آمد بسر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکى تیغ تیز
بدان تا نماید بدو رستخیز
همى خواست از تن سرش را برید
ز گرد سپه این مر انرا ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
بزد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان بجاى نبرد
یکى تیغ زد بر سر ترگ اوى
که خون اندر آمد ز تارک بروى
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوى تازى بدو چیره شد
دگر تیغ زد بر بر و گردنش
بخاک اندر افگند جنگى تنش
سپاه از دو رویه خود آگاه نه
کسى را سوى پهلوان راه نه
همى جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پاى کرده بشمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسى نامور کشته شد در میان
بسى تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
سوى شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه
ببغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندر آورد گرد